- ۰ نظر
- ۰۳ آبان ۰۲ ، ۲۳:۰۲
عاشقی دلداده بود ، آموزگار
زد زمینش در تصادف روزگار
انقلابی بود کشور ، ملتهب
گشته بر امر معاش خود دچار
جنگ شد آغاز ، درمان سخت شد
مشکلاتش بار شد بر روی بار
دل اسیر قامت بیمار بود
لطف تدریس از برایش شد فشار
درد وجدان رفت در عمق وجود
کرده احساس خیانت ، بیقرار
دید در رویایِ خود ، نسل بشر
بی سلاح عشق هر یک یک شکار
هرمعلّم لازم است تا با خِرَد
داده از مهرش به هستی اعتبار
از مهارتهای خوب زندگی ،
گفتگو کردن و رقص جویبار
صبر و خلّاقیّت و عفو و گذشت
معتقد بودن و در ره استوار
دوستی با جانور ،عشق وطن
لذّت از برگ درختان و بهار
شادبودن ، شادمانی ، رویِ خوش
بوی گلها، گوش دادن با وقار
اعتماد و عاشقی ، گنجِ سکوت
راستگوئی ، راست بودن ، ابتکار
با محبّت با مدارا حِلم و دین
بهره از ایمان راسخ ، بی شعار
دیدنِ خالق درون لحظه ها
شرم کردن از ستم با اقتدار ،
همرهِ گلهای زیبای دگر
کرده در درسش به شاگردان نثار
دید و دید و غم وجودش را گرفت
ترک کرد او کارِ خود را زار زار
در پیِ کارِ دگر رفت و از او
مانده خاکستر از آتش یادگار
نازنینانِ معلّم ، عاشقی ،
هست تنها شیوه ی مطلوب کار
روزتان آمد ، مبارک بادتان
روز عشق و روز شور و افتخار.
سلام ای برگهای زرد پائیز
بهار عاشقی های دل انگیز
سلام ای چیره دست شور پرور
پر از پائیزم و از عشق لبریز .
شعر من و شبگردیم رویای شیرین است
شبگردی رویا به باغ شعر دیرین است
شعرم می ناب است دل را میکند آرام
در هر پیاله از غزل ها اوج تسکین است
آیا کویر از درد باغ گل خبر دارد
او از حسد میسوزد و گل رنجش از این است
هر غنچه دامن میکشد تا جلوه گر باشد
در دامن معشوق عاشق سر به بالین است
دل تا نکرده عاشقی از عشق میفهمد؟
شیرین صدای تیشه ی فرهاد سنگین است .
لحظه های بودن تو شاد باد
جان تو در عاشقی استاد باد
عمر تو سرشار از مهر و خوشی
خانه غم از تو بی بنیاد باد.
متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .
سلام ای فصل رنگارنگ پائیز
سلام ای عاشقی های دل انگیز
سلام ای چیره دست شور پرور
که از غم بوده هر روز تو لبریز
سلام ای برگهای قرمز و زرد
سلام ای خشّ و خش های پر ازدرد
درود ای سرخ گون زرد آسا
که رنگِ روی تو افسانه انگیز
سلام ای ابرهای پاره پاره
پیام ترک و دلبستن دوباره
سلام ای دسته های زاغ غمگین
کلاغ پیر و آوازی غم انگیز
سلام ای انتظار عاشقانه
بهار دل سپردن بی بهانه
سلام ای قاصد فصل زمستان
زمین با درد پژمردن گلاویز .
بوده ام در گوشه ای از زندگی
فارغ از خود در خیال بندگی
زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان
زمزمه از عشق خالق بر زبان
آمد از جائی کسی نزدم نشست
رشته ی افکار من از او گسست
گفت راز بندگی آموز تا
عاشقانه برده من نام خدا
گفتم او را لنگ هستم من خودم
پای جان را سنگ هستم من خودم
من چه دارم تا بیاموزم به تو
خود گرفتارم چه آموزم به تو؟
ول نکرد و کرد اصرار زیاد
من وزیدم رو به او مانند باد
گفتم آیا غنچه ای در خانه ات
چونکه میخندید وا شد سینه ات؟
گفت از غنچه نگردم شادمان
نیست در خاطر مرا یادی از آن
گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا
لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟
پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،
من نگشتم شاد از خط هیچگه
گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ
شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟
گفت هرگز من نگشتم شادمان
از نوا و خواندن آوازه_خوان
باز گفتم از قشنگی ها بگو
صورتی زیبا و نازی مثل قو
گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست
شوق زیبائی درون سینه نیست
گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟
قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟
پاسخش منفی و گفت هرگز نبود
از چنین وضعی برایم هیچ سود
باز پرسیدم من آیا برف را
دیدی و گفتی ز رازش حرفها ؟
گفت از روی تعجّب اینچنین
برف یعنی سردی روی زمین
گفتم آیا خنده های کودکی
کرده است حال تورا خوش اندکی
باز پاسخ داد منفی او به من
گفتم از آب و گلی حرفی بزن
خنده های دیگران شادت نمود؟
اشکهای_دیگران درد تو بود ؟
کرده ای سیب و اناری را نگاه
بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟
دل به نقشی در کتابی داده ای؟
دستگیری کردی از افتاده ای؟
گفت از این قصّه هایت هیچگاه
لذّتی هرگز نبردم غیر آه
گفتم از من دور شو ای بی صفا
گر بگورستان روی باشد روا
عاشقی شاید به سنگی یاد داد
بهر تو راهی ندارم من بیاد
راه وصل و عشق خرسندی بود
عاشقی اوج خردمندی بود
ابتدا در سینه ات عشقی بکار
تا کند رشد و نشیند آن به بار
بار دل چون عشق گردد از خدا
میشوی خود قبله گه عشّاق را
آن زمان دست از دل منهم بگیر
تا به نفس سرکشم گردم امیر .
ماه مهمانی خداوند است
شهر دلها چه باخدا شده است
کوچه ها زنده اند و هستی ساز
آب و جارو برای ما شده است
هرچراغی نشانی از عشق است
عاشقی پاک و بی ریا شده است
خوش بحالش که لایق سفره است
چشم در چشم اولیا شده است
هرطرف ربّنا و ذکر سحر
خانه ی دل پر از جلا شده است
لذّت بندگی به اخلاص است
رمز اخلاص ربّنا شده است
دلبری راه و رسم خود دارد
هرکه دل داد دلربا شده است .
.
از نِیـستان باز آوازی رسید
از دل نی سوز با سازی رسید
گفت مستان همره هم میشوند
دشمنی را زیر پاها می بَرَند
با نگاهی سوی اطراف خودم
از نبود عاشقی رنجیده ام
آنکه با شب بود دائم روبرو
دیرباور شد ، نباشد قصد او
من همانم دیرباور ، سختِ سخت
بُعدِ فرصت سوزیم پشتم شکست
هرچه می بینم فقط یک ناظرم
نیستم ، امّا به لفظی حاضرم
بازی تازه و فصلی تازه است
درد دل بسیار و بی اندازه است
روح و جان در جستجوی وحدت است
دست خالق همره جمعیّت است .