اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۲۰۸ مطلب با موضوع «قطعه» ثبت شده است

ز دست رنج انسان ها گرفتار است افکارم
تماشای فغان و ناله ها گردیده آزارم
ز دست دیدن رنج خلایق سخت غمگینم
برای شستن دنیای غمگین اشک می بارم
در اطرافم همه غم هرطرف غم هرطرف ماتم
از این ماتمکده از عمق جان خویش بیزارم
جهان در چنگ شیطان است و هرسو جنگ و بیماری
و گاهی سیل و گاهی زلزله ، از بغض بیمارم
چراغ قرمز هشدار عالم روشن است امّا
بشر خوابیده است سنگین و ترس از خواب او دارم

  • احمد یزدانی

یک عدّه پست و روانی و خوش خیال
یک چشم وصل و یکی دیگر انفصال
تولیدشان همه از جنس شایعه
زائیده نطفه های حرامی خام و کال
هر روز شایعه ، هر لحظه توطئه
شد آبدیده از آنها مقالِ  قال
از رو نرفته و مشغولِ کارِ خود
امیّدشان که بپا گشته قیل و قال
دیدند که نیست امیدی برایشان
ممتد روانه ز چاله به عمق چال
در حیرتم من از این پشتکارها
ایکاش داده به اهل زمانه حال.

  • احمد یزدانی

رفتید و پشت سر از بس که دزدی است
شرمنده ما همه از خون پاکتان
بهتر که رفته ندیدید این زمان
بهتر ندیده ز رفتار ناکسان
کشتی و چاه و دکل خورده میشود
ملّت نشسته تماشای کارشان
آری شهید ، که هستی نظاره گر
ملّت گرسنه و سیرند حاکمان
اینست قصّه ی جانهای سر به زیر
دزدان سواره و مردم پیادگان .

  • احمد یزدانی

ابر سیاه شب ظلمانیم
جاده ی پر برف زمستانیم
خشم فرخورده ای از حاکمان
خون بدل از جهل و پریشانیم
از گل و خورشید و طبیعت نگو
گمشده در وادی حیرانیم
تند و مداوم برسد حادثه
سیبل تک لشکر کیهانیم
گر دو سه روزی نشود حمله ای
جشن و خیابان چراغانیم
اسکله ای خسته غروبی خفه
ساحل ناامنم و طوفانیم
دلهره ای دائمی و مستمر
لرزه و پس لرزه ویرانیم
حمله نمایم بخودم بی هدف
مثل خیال شب زندانیم
بارش سیلم و تگرگم گهی
روح هوای بد و بورانیم
بگذر و تنها بگذار و برو
درد فراگیر و پشیمانیم
با همه عالم سخن از من بگو
عاشق سرخورده ایرانیم .

  • احمد یزدانی

خداوندا وطن را حفظ فرما از اراذل ها
که کردند از برای عاشقان ایجاد مشکل ها
در آغاز هرچه میشد گفته از خیر و فداکاری
و در هنگام انجامش فرو رفتند در گِل ها
تمام وعده ها مشتی دروغ از روی خودخواهی
فقط بهر چپاول گفته از کشتی و ساحل ها
ز دست فتنه انگیزی شده رسوای هر جائی
از آنان سرد شد در مدّتی کوتاه همه دل ها
نه دل دارند دست از  قدرت و ثروت جدا سازند
نه اهل همزبانی بوده با افکار عاقل ها
بفریادی رسا با عالمی گفت این سخن دانا
بدون نور دانائی نیابی راه منزل ها .

  • احمد یزدانی

عاشقان سینه های پر غوغا،
گرچه ساکت و بیصدا هستند
قصّۀ عاشقی پراز راز است،
از سرو جانِ خود جدا هستند
حسّ و حالی عجیب حاکم هست ،
عینِ شورو نشانه های بقا
آمدن رفتن همرهش دارد،
درد و نفرین به حجم فاصله ها
چشمه ای صاف و مهربانی تو،
اشک عالم به دیدگان داری
مـن یقین دارم ای فرشتۀ من ،
ماهها حسرتی ،نمی باری؟
دوسـت دارد غرورو سختیِ تو ،
قُلّه هایِ رفیعِ کوهستان
دستِ البرز دست یکرنگیست،
می دهد از برای عشقش جان
می کنم جانِ خود به تو تقدیم،
تو همه هستی و صفایِ منی
این که عاشق کشیست جان بدهم ،
وشما یک نگاه هم نکنی .

  • احمد یزدانی

از هر طرف که نگاهت کنم ،وطن
خواهم که جان به فدایت کنم،وطن
پهناوری وَ نداری تو انتها
جان را نثار صفایت کنم ،وطن
مفتونِ عشقِ تو هستم و عاشقت
دُرّ و گوهر به بهایت کنم ، وطن
دارم زِ بوم و برت خاطراتِ خوش
چشمان خود کفِ پایت کنم ، وطن

  • احمد یزدانی

فضا طوفانی و آنها نبودند
به ساحل استراحت مینمودند
ز دریا آمده کشتی و آنها
غنائم را طلبکاری نمودند
برای باج ناحق با دورنگی
شهیدان را دروغی میستودند
پس از یک مدّت کوتاه به رندی
وطن را از من و از تو ربودند .

  • احمد یزدانی

هوا پس باشد از دست حماقت
بود عنوان جعلی یک سعادت
گروهی در پی نشخوار فکری
به مدرک رو نموده بی لیاقت
تلاش و سعیشان القاء عنوان
براشان دکتری آمال و غایت
نه دکترهای اهل فضل و دانش
فقط نامی تهی از علم و زحمت
شبانگاهان به بستر رفته ، صبحش
شدند دکتر پس از یک استراحت
اگر با زحمت خود گشته دکتر
عمیق هستند و دستان کرامت
نباشد ادّعائی در کُنش ها
شود ساطع ز گل بوی لیاقت
گرفتاری ز دست عقده ای هاست
گرفته دکترا یکشب به سرعت
زبان سرخ سرها داده بر باد
به سبزی رو کنم تا گشته راحت .

  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

زمان جنگ بود و ما و جبهه
شدند ایثارگر یک عدّه دیگر
زمان صلح و وقت ساختن شد
گروه دیگر آنجا گشته افسر
به هر نوعی رقم میخورد اوضاع
گروه ابن وقت از آن جلوتر
جوانی بود و عمری بود و امّید
جوانی طی شد و امّیدها سر
گمانم بود از آغاز اینسان
که ظالم بوده بر عادل ستمگر
همیشه عدّه ای آماده بودند
که کرده هرچه باید کرد خودسر .

  • احمد یزدانی

بدخواهی من شد و خدا خواست برایم
خیری که نیاید به تصوّر و گمانی
از سوی خداوند بمن داده مقامی
یک گوشه ی خوشبختی دور از نگرانی
من بیخبر از پشت قضایای الهی
باور نکند آدمی از خام گمانی
هرچیز که ترسیده ام از آن همه ی عمر
اموال حرام است و دروغ است و تبانی
از خالق عالم شده تدبیر امورم
تدبیر شد از حق که فراری نگرانی
دلداده ای از داعیه داران جنونم
خوشحال که دارم ز خدا خطّ امانی .

  • احمد یزدانی

همچو یک پهلوان قلّابی
که اسیر غرور و خودخواهیست
مینشیند کنار یارانش
آنچه ثبت میکند عجب عکسیست
از تماشای آن نگردد سیر ،
غافل است از سند که بدبختیست
می خورد نان از عکس و آوازه
عکس و آوازه ای که از پستیست
تا که طشتش بیفتد از بامش
شاتالاپّش به وسعت هستیست .

  • احمد یزدانی

سرباز ستاد جهل و ذلّت چه بد است
بازنده ی صبر و استقامت نشویم
روحی به تلاطمیم و سرسخت و قوی
چون چوب دوسرطلای نکبت نشویم
تا موقع مرگ خود وفادار و عزیز
تاوان فرار قوم خفّت نشویم
ما باخبر از مکر زمان خوش غیرت
قربانی قول بی صداقت نشویم
عبرت ثمر زندگی بینایان
آئینه ی عبرت و حکایت نشویم .

  • احمد یزدانی

یک سفینه نشست روی زمین
سرنشینان آن همه خوشگل
از کُراتِ دگر شدند اعزام
تا بخندیم و حل شود مشکل
یک رُباتش شروع به صحبت کرد
گفت از وضع مردم آنجا
قصدِ جاسوسی از زمین را داشت
اینچنین گفت قصّه را مجمل
گفت او در کُراتِ دیگر  ، ما
عاطل و باطلیم و سرگردان
کاری از دست ما نمی آید
از بوروکراسیِ شدید ، خجل
رفته ما در اداره ها هرروز
از برای امور جاریِ خود
ماجراهایِ قیرو قیف حاکم
درد چون میکروبی قوی ناقل
دستهامان درازتر از پا
کرده ما متر اداره را هر روز
همه مشغول در نهایت هم
پشت بامی نمی‌شود کاهگل
اضطراب است و خونِ دل خوردن
سهم آنان که اهل قانونند
راحتند بیغمانِ بی قانون
پول و پارتی  دو دلبر همدل
راحت است چون اداره ی مرّیخ
می چمند آدمان مرّیخی
حرف سربسته اینکه در آخر
کس ندارد سراغی از حاصل
حرف میزد ، تَشَر زدم گفتم؛
هست اینجا بهشتِ انسان ها
بروید ، از زمین ما بیرون
ما همه راحتیم و بی مشکل .
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

خورشید نگاه دزدکی بر من داشت
شب رنگ بروز و روشنائی میباخت
هستی شده آغاز ، دوباره از نو
یکروز دگر خدا به فضلش میساخت
هرکس پی کار خود روان در هرسو
چون لشکر خیر بر بدی‌ها می تاخت
من روز و شبی نداشتم ، تنهائی ،
با دست تو در ورطه غم می انداخت

  • احمد یزدانی

باربد آمد و یان همراه او
تابلوئی از خیمه شب بازی کشید
گفت بایستی بیاید نیکولاس
جیغ خود از روی لجبازی کشید
چونکه یان تعریف کرد از او نشست
عکس یک ماهی وَ آب بازی کشید
جوجه غاز و جوجه اردک، موش کور
خوک چاقی حین تاب بازی کشید
یک نمایش داد از آتش نشان
یک نگهبان را سر بازی کشید
باورش سخت است باور کن شما
کار او با یان به خاکبازی کشید
می پرید بالا و می آمد فرود
نیکولاس را موقع بازی کشید
شیطنت می‌کرد ما مسحور او
تابلوئی از جنگولک بازی کشید
دوست باشد با نیکول با یان و من
کار ما تا خیمه شب بازی کشید.

  • احمد یزدانی

خون و خونریزی مرام ظالمان
هرکجا جنگ است نام ظالمان
اکثر خاخام ها در منجلاب
برف زشتی ها و  بام ظالمان
کارشان سلّاخی و کودک کشی
مرگ و بیماری پیام ظالمان
صهیونیست هستند دین ابزارشان
هر ترور مفهوم دام ظالمان
راه حل تنها عدالت هست و نیست
همرهی با هر کلام ظالمان
باید انسانهای عالم با خرد ،
کرده باهم تلخ کام ظالمان .

  • احمد یزدانی

نقّاش تو ، من شاعر
نقش از تو و از من دل
ای خالق من خواهم
مهرت شَوَدم شامل
با لطف نگاه خود
دورم کنی از مُهمِل
شعری بسرایم تا
باشد به عمل عامل
از حال وطن گفته
با حوصله و مجمل
شعری که در آن باشد
از عشق و خرد کامل
تا مانده به دوران ها
از خرمن من حاصل .

  • احمد یزدانی

منتقد هستم ولی نه چون شما
زن برایم نیمه ای از زندگیست
نیمه ای با نیمه ای کامل شود
مردو زن با هم نمادی از خوشیست
با نفوذ و موج آن بیگانه ام
مردی از ایران ، شعار آزادگیست
میکنم من گفتگو با منطقم
فارغم از خط گرفتن ، چون بدیست
بوده آماده به هر گفت و شنود
گفتگوی منطقی فرزانگیست
وقتی از ایران سخن میگویم این
معنیش پیشینه چون آهن قویست
ماهمه در چاله بوده چاه جلو
رفتن در چاه ز دست خودسریست
پیروی از سلبریتی یک خطر
مطمئنّاً چاره ی شب روشنیست
نیستم بیدین و لائیک و رها
مقصد من انتهای بنده گیست
راه چاره اندکی فکر و خرد
قتل و غارت اوّل بیچارگیست
مرد و زن باهم کمک کاران هم
آخرین حرف من اینجا یاعلیست.

  • احمد یزدانی