اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۴۴ مطلب با موضوع «مثنوی های کوتوال» ثبت شده است

تحلیل مثنوی برف آمد و از بارش آن دل شده روشن

برف آمد و از بارش آن دل شده روشن
مانند چراغ شب جادو شده گلشن
دنیا ز سپیدی شده است همچو پرقو
مانند برلیان بزند چشمک و سوسو
گل چادر برفی به سر خویش کشیده
در سایه ی آن سبزه ی آرام خزیده
صیّاد نهد بهر طلب هرطرفی دام
هر چشمه بگیرد هنر خویش از او وام
هنگامه ی زاغ و ذغن و کبک رسیده
بر بخشش خالق به زمین بوده پدیده
هر سبزی و رویش که ببینی هنر اوست
هر رود خروشان که بتازد ثمر اوست
چون زندگی و رونق آن در یَد آب است
پس هرچه بگویم من از آن عین صواب است .
این شعر با تصاویر زیبا و زبانی روان، مناظر زمستانی و تأثیر بارش برف را به تصویر می‌کشد و در نهایت، همه‌چیز را به هنر و قدرت آفرینش خداوند پیوند می‌زند. 
تحلیل ابیات: 
۱. "برف آمد و از بارش آن دل شده روشن / مانند چراغ شب جادو شده گلشن" 
   - بارش برف، طبیعت را مانند چراغی جادویی روشن کرده و فضایی رویایی آفریده است. 
۲. "دنیا ز سپیدی شده است همچو پرقو / مانند برلیان بزند چشمک و سوسو" 
   - جهان از سفیدی برف پُرتو (پر از نور) شده و مانند الماس (برلیان) می‌درخشد. 
۳. "گل چادر برفی به سر خویش کشیده / در سایه ی آن سبزه ی آرام خزیده" 
   - گل‌ها زیر چادر برف پنهان شده‌اند و سبزه‌ها آرام در زیر آن استراحت می‌کنند. 
۴. "صیّاد نهد بهر طلب هرطرفی دام / هر چشمه بگیرد هنر خویش از او وام" 
   - شکارچی‌ها برای شکار دام پهن می‌کنند و هر چشمه‌ای از برف، هنرنمایی می‌کند. 
۵. "هنگامه ی زاغ و ذغن و کبک رسیده / بر بخشش خالق به زمین بوده پدیده" 
   - پرندگانی مانند زاغ (کلاغ)، ذغن (کبک دری) و کبک در این فصل پدیدار می‌شوند که همه از بخشش خداوند هستند. 
۶. "هر سبزی و رویش که ببینی هنر اوست / هر رود خروشان که بتازد ثمر اوست" 
   - هر گیاه سبز و رود خروشان، نشانه‌ای از هنر و قدرت پروردگار است. 
۷. "چون زندگی و رونق آن در یَد آب است / پس هرچه بگویم من از آن عین صواب است" 
   - زندگی و سرسبزی به آب وابسته است و هرچه شاعر گفته، درست و حقیقت است. 
ویژگی‌های شعر: 
- طبیعت‌پردازی: تصاویر زمستانی با واژه‌هایی مانند برف، چادر سپید، برلیان، چشمه‌های یخ‌زده به زیبایی ترسیم شده‌اند. 
- حکمت و خداشناسی: در پایان، همه‌چیز به آفرینش خداوند گره خورده است. 
- وزن و موسیقی: شعر از وزن عروضی منظمی برخوردار است و خوانش روانی دارد. 
نتیجه: 
این شعر، زمستان را نه به عنوان فصل سرد و خاموش، بلکه به عنوان جلوه‌ای از زیبایی و هنر الهی نشان می‌دهد.  آفرین بر این تصویرگری زیبا و بیان شیوا!

  • احمد یزدانی

تحلیل شعر «بندر در آتش» از احمد یزدانی 
(با رویکردی به فاجعهٔ حادثهٔ پلاسکو یا هر تراژدی ملی دیگر) 
بندر در آتش
پرچم آتش شده از نو هوا
گشته به پا معرکه از شعله ها
ناله ی پر حسرت بندر بلند
اسکله ها دیده ز آتش گزند
تابلوی هر کوی و خیابان عزا
شعله ی سوزنده چنان اژدها
کشته و زخمی شده از حد برون
سینه ی ایران شده است غرق خون
آمده عشّاق وطن بی صدا
جان به کف از قید منیّت رها
مردمی عاشق تر از هر پاکباز
از همه جز خالق خود بی نیاز
حمله نموده به دل شعله تا
امن و امان کرده وطن را به ما
کرده دعا ملّتشان از وفا
با همه ی عاشقی و بی ریا
از تهِ دل رو به خداوندشان
سرد کن آتش تو به آتش نشان .

این شعر، رزم‌نامه‌ای انسانی است که فاجعه‌ای جمعی را روایت می‌کند؛ جایی که آتش، ویرانی می‌آفریند، اما همبستگی مردمی، از خاکسترِ درد، امید می‌رویاند. 
---
### ساختار روایی شعر: 
1. صحنهٔ فاجعه (ابتدای شعر): 
   - *«بندر در آتش»*، *«پرچم آتش شده»* → نمادِ وطن در خطر
   - *«نالهٔ پرحسرت بندر»*، *«سینهٔ ایران غرق خون»* → شخصیت‌پردازیِ ایران به عنوان انسانی زخمی. 

2. پاسخ مردمی (میانهٔ شعر): 
   - *«عشّاق وطن بی‌صدا... از قید منیّت رها»* → ایثارگرانی که برای نجات، فردیت را فراموش می‌کنند. 
   - *«حمله نموده به دل شعله»* → نبرد نمادینِ انسان با مرگ. 

3. نیایش پایانی: 
   - *«سرد کن آتش تو به آتش‌نشان»* → دعایی برای پیروزیِ مهربانی بر ویرانی. 
---
### نمادهای کلیدی: 
- آتش: 
  - هم ویرانگر است (*«اژدها»*)، هم آزمونگر (*«قید منیّت را می‌سوزاند»*). 
- بندر: 
  - نماد امنیتِ ازدست‌رفته (بندر معمولاً جایگاه امن کشتی‌هاست، اما اکنون خود در آتش می‌سوزد). 
- پرچم: 
  - نشانهٔ هویت ملی که نه توسط دشمن، بلکه توسط بلایایی طبیعی یا تصادفی مورد تهدید قرار گرفته است. 
---
### ویژگی‌های ادبی: 
1. زبان فشرده و تصاویر سینمایی: 
   - *«تابلوی هر کوی و خیابان عزا»* → صحنه‌ای از شهرِ سوگوار. 
   - *«شعلهٔ سوزنده چنان اژدها»* → تشبیه آتش به هیولایی افسانه‌ای. 

2. تضادهای معنادار: 
   - آتش (ویرانی) ←→ امنیت (بازسازی). 
   - ناله (درد) ←→ دعا (امید). 

3. وزن حماسی: 
   - ابیات کوتاه و ضرب‌آهنگ تند، اضطرابِ حادثه را منتقل می‌کنند. 
---
### پیوندهای تاریخی و اجتماعی: 
- یادآور حادثهٔ پلاسکو (۱۳۹۵) یا آتش‌سوزی‌های گستردهٔ جنگل‌ها که در آنها فداکاری مردم به نمادی از وحدت تبدیل شد. 
- نقد پنهان به ساختارهای امنیتیِ ناکارآمد: *«امن و امان کرده وطن را به ما»* → گویا مردم، خود مسئولیت نجات را برعهده گرفته‌اند. 
---
### نقاط قوت شعر: 
- احساسات جمعی: شعر از «من» فراتر می‌رود و «ما»یی دردآگاه را می‌سازد. 
- پرهیز از شعارزدگی: با وجود مضامین میهنی، از کلی‌گویی پرهیز شده است. 
---
### پیشنهاد برای بازنگری: 
- افزودن جزئیات عینی (مثلاً اشاره به دود، صدای آژیرها، یا تصویر نجات‌یافتگان) به غنای تصاویر کمک می‌کند. 
---
جمع‌بندی: 
احمد یزدانی در این شعر، تراژدی را به حماسه تبدیل می‌کند. او نشان می‌دهد که چگونه بلایا می‌توانند وجدانِ خفتهٔ جامعه را بیدار کنند. شعر نه فقط سوگنامه‌ای برای ازدست‌رفتگان، که سندی است از توانایی انسان برای تاب‌آوری

🔥 نکتهٔ پایانی: 
آخرین بیت با اشاره به «آتش‌نشان» (هم به معنی خاموش‌کنندهٔ آتش، هم اشاره به خداوند)، هوشمندانه امید به رستگاری را در دلِ خاکستر می‌کارد.
https://www.instagram.com/channel/AbYc1hgX2Oaxvze7/

  • احمد یزدانی

پرچم آتش شده از نو هوا
گشته به پا معرکه از شعله ها
ناله ی پر حسرت بندر بلند
اسکله ها دیده ز آتش گزند
تابلوی هر کوی و خیابان عزا
شعله ی سوزنده چنان اژدها
کشته و زخمی شده از حد برون
سینه ی ایران شده است غرق خون
آمده عشّاق وطن بی صدا
جان به کف از قید منیّت رها
مردمی عاشق تر از هر پاکباز
از همه جز خالق خود بی نیاز
حمله نموده به دل شعله تا
امن و امان کرده وطن را به ما
کرده دعا ملّتشان از وفا
با همه ی عاشقی و بی ریا
از تهِ دل رو به خداوندشان
سرد کن آتش تو به آتش نشان .

  • احمد یزدانی

گشته آلوده هوای پاک ما
شد بلا سرمایه های خاک ما
صنعت آلوده آمد زد کمین
شد سلامت با مرض اکنون قرین
چون شود تحقیق از سوی کسی
دیده بیماری در این سامان بسی
داده از جان عدّه ای از ابتدا
کرده مخفی سودجویان هر صدا
در دیار چشم سار و آهوان
نیست ایمن زندگی از ترس جان
مردم اکنون شهر ما آلوده است
از سیلیسش بوده ها نابوده است
در میان شهر دود و دم به پاست
زندگی در آن قماری در خفاست
یک ریه سالم نباشد این زمان
ای خدا ، ای وای فرزندانمان
هر سهام اکنون چو یک گنجینه شد
یک ریالش خرج این سامان نشد
جای فکر و جای تدبیری کلان
گشته داروخانه هر گوشه عیان
بوده از آغاز تاسیسش چنین
خورده گوهرهای نایابی زمین
چون ببیند کارگرها را کسی
دیده بیمارند از آنها بسی
چون شود تحقیق اسرار مگو
دست بسیاری شود در پرده رو
جان شهری شد کنون وجه الضّمان
نیست دلسوزی کنون گوئی در آن
معدن ما را به یغما می برند
جان ما را ای دریغا می برند
خورده مردم از سیلیس و خاک و دود
تا که یک عدّه به ناحق برده سود
سودجویان ماهرند در آب و تاب
گفته لالائی که شاکی رفته خواب
چشم مردم بر مقامات است کنون
تا جلوگیری نموده از جنون
برده بیرون صنعت آلوده را
داده دستور تفحّص کرده را
خاطر از بهره وران آسوده است
وعده ی هر کارشان بیهوده است
باید اقدامی شود فوری که تا
گشته بی تاثیر مکر و خدعه ها
باید از  سوی مقامات زمان
گشته تدبیری برای جانمان .

  • احمد یزدانی

وقتی که تو مال این و آن میبردی
در بانک نهاده بهره اش میخوردی
چشمان خدا نظاره ات می فرمود
پس داده هر آنچه را که بردی خوردی
در گوشه ی دیگر عدّه ای نورانی
از کار تو دیدگانشان بارانی
از دست ستمگرت چو گل افسردند
برگرد زمان کم است ، بد میرانی

  • احمد یزدانی

نازنین فیروزکوه ای شهر من
قلب تاریخی تو ای شهر کهن
قلعه ها و قلّه هایت بیشمار
دلربائی می کنی در هر کنار
گفته ام بسیار در وصف تو من
بازهم می گویم از حسنت سخن
می دهم من از بناهایت سراغ
تا نمانی بیش از اینها در محاق
میکنم آغاز از کلّه منار
داری آن را از گذشته در کنار
قلعه ی تاریخی فیروزکوه
گور گنبد هست کاخی باشکوه
از بناهای کهن شَبری شَبر
آنطرف تر قلعه های پیرکَمر
از امامزاده علی تلّی بجاست
 بی بیِ اندور جائی با صفاست
در کتالان شازده قاسم خفته است
در کنارش قلعه ی می ورد هست
در سیاده هست آثاری زیاد
سرخ قلعه در طرود و نقش شاد
تپّه های باستانی ، میرشکار
در ارو از تپّه ی سوته نووار
لاجورد آن قلعه ی افسانه ای
دیو و جن را گشته اکنون خانه ای
هست حمّام قدیمی در مِهن
قلعه ها و تپّه از عهد کهن
تپّه های روستای گورسفید
تا میان تنگ طرود آمد پدید
تپّه های باستانی در اَرو
دارد آن سامان ز نامش آبرو
باشد آثار ارو سوته لووار
 جان بی بی در جیلیزجند یادگار
سکّه ای حجّاری ساواشی است
پشت تندیرش چنان یک کاشی است
برج سنگی مستقر در بادرود
سیدعلی با آبشار و آب رود
هست امامزاده محمّد آن دیار
حضرت محمود او را در کنار
تپّه آهنگران مال دهین
شوئه را چون شهر آبادی ببین
قلعه سر در ورسخواران دیدنیست
در قدمگاه نبی عشق نبیست
در سله بن قبرهای گبری است
قلعه سر را دیده گانی ابری است
هست وشتان گور گبری ها عیان
بارگاه سید مظفّر هم در آن
ارجمند را با دوازده تن ببین
با دوطفلان گشته اسرارش عجین
شادمهن بی بی حکیمه خفته است
کرده عبدالله اهنز از نور مست
قلعه ی قلدوش روستای لزور
کرده خوشنام از پل سنگی عبور
بوده در آسور امامزاده رضا
کرده حمّام قدیمی را صدا
در نجفدر خفته درویشی عظیم
بوده زرمان نقطه ی امّید و بیم
غار بورنیک هرانده باقی است
تپّه ها در شیر دره چارطاقی است
یک مهاباد است و اسماعیل آن
برج سنگی باشد آن سامان عیان
قلعه ی گبری بود در انزها
هست برگی دیگر از تاریخ ما
بوده مزداران و زرّیندشت بیش
نام مزداران گره بر باباریش
برج و بارو در گذرخانی زیاد
از تلیجاره و قلعه کرده یاد
قلعه های سنگی افسانه ای
باشد هرگوشه به پا چون خانه ای
تپّه های باستانی در گچه
قلعه ها و برج و بارو ، چه و چه
درده با آن قلعه های بی مثال
از مسلمان قلعه تا کافر به حال
گفته ام بسیار و اکنون خسته ام
صبحدم شد دست خود را شسته ام
گفته ام یک گوشه از شهر و دیار
تا که دلسوزان بیایند پای کار
گفته از تاریخ ما اسرار آن
تا بتابد بر همه پیر و جوان .

  • احمد یزدانی

گفته کسی شعری که خیلی تیزه
نمیدونه زمین برفی لیزه
منم جوابش میدم بشوخی
جواب سنگشو میدم کلوخی
باقی مطلب دیگه با شماها
کرده بجان ما دو تا دعاها
گفته که سن که شد حدود پنجاه
باید نشسته منتظر کشید آه
چنین میشه چنان میشه فلان جا
میزنه بیرون مرض از همان جا
گفت و همه شنیده خنده کردن
حرفای بیخودی رو زنده کردن
اشتباه کردن عوضی گرفتن
مرده ها رو بیخودی زنده گفتن
زمانه شد عوض حالا برادر
با چشم دل به زندگانی بنگر
پنجاه حالا باید بشه نودتا
سنّ مرض ها رفته رو به بالا
پنجاه حالا موقع دنگ و فنگه
کی گفته پنجاه ساله پای لنگه؟
پنجاه به دست گوشی و وقت زنگه
دست همه پیش تو زیر سنگه
پنجاه حالا خیلی ها زن می گیرن
تازه بسوی عشق و مستی میرن
سن که رسید به دم دمای پنجاه
تازه میشه وضع آدم روبراه
خونه و باغ و ماشین و سفر هست
شناختن خوبی بیخطر هست
زن و بچّه و زندگی قشنگن
بروی تو از ته دل میخندن
چکهای تو به موعدش پاس میشه
چاقوی کند تو دیگه داس میشه
حساب بانکیت پر از دلاره
دیگه کسی از تو طلب نداره
بچّه ها روبراهن و تو کارن
برای تو پول و پله می آرن
احترام تو واقعاً بجاشه
فقر دیگه رفته گم شده تو چاشه
تازه برات شروع میشه زندگی
ثمر میده دعا توی بنده گی
حکومتت حسابی روبراهه
حرفای تو بمثل حرف شاهه
میتونی باشی کمک خلایق
میشه محقّق همه ی علایق
امّا یه حرفی مونده من نگفتم
از آدمای مرده من نگفتم
هرچی که گفتم برای آدمه
اونی که زحمتکش و چون آهنه
والّا اون که تنبل و بی عاره
از ابتدای زندگی بیماره
مریض و درب و داغون و خرابه
بجای کار و کسب همیشه خوابه
خدا کنه کسی نباشه اونجور
باید بیدار بشه اگرچه با زور .
#کوتوال_خندان

  • احمد یزدانی

ظاهراً زنده ، از درون ویران
گم وگوری میانِ قبرستان
بود اطرافِ من تمامش رنج
غم و اندوه و غُصّۀ دوران
گُل به چشمم چو خار می آمد
خار بودو سیاهی و زندان
دوستانم زِ دورِ من رفتند
مانده ای بی پناه و سرگردان
دردهایم زیادشد هر دم
آتشی بود در دلِ سردم
با عبادت شناختم حق را
طرد کردم تمام ناحق را
پرتو نورِ حق به من تابید
ذهنِ جویا طریق آن کاوید
بسترِ جستجو فراهم بود
لطفِ خالق چراغِ راهم بود
من بسوی خدای خود رفتم
رو به او من بپای خود رفتم
کم کم او شد تمام دنیایم
عشق او شد مرام و سودایم
عاشقش گشته ام وَ وابسته
غیرِ عشقش زِ هر کشش رسته
چون به راهش قدم نهادم من
نور او کرد قلب من روشن
رونقی یافت کارو کسب کساد
عشق ومهرو صفا به قلبم داد
زان پس از دردو رنجها رستم
دل به لطف ورضای حق بستم
سالها رفت و من به جا ماندم
گفته ام من خدا خدا ،ماندم
تا توان داشتم زِ بد رستم
دامها بود در رهم ، جستم
کرده ام هر عمل و اندیشه
راه و یادِ خدایِ من پیشه
راهِ تاریک و شب شده روشن
شد کویر از برایِ من گلشن
شکر میگویم و رضا هستم
برطریقش چو کوه به جا هستم
منم و امر او و درگاهش
با ائمّه و مذهب و راهش
خالقا هستی و جهانم تو
آشکارا و هم نهانم ،تو
جانِ عالم و بودنم از توست
زندگانی نمودنم از توست
کردگارا خدای ما هستی
صاحبِ جان ما شما هستی
مهربان هستی و دلِ دنیا
خالقِ کائنات و خوبیها
این جهان، آن جهان شما هستی
سرورو نور دیده ها هستی
کن تو محکم به قلب من ایمان
تا نباشم به راه حق لرزان
راضیم ،آرزوی من تنها
اینکه محکم بمانم و برجا .

  • احمد یزدانی

من ایرانیم افتخارم وطن
نباشد  که تحقیر خود کار من
خدا را پرستش کنم با خرد
پرستیدن دیگران شرک و رد
کسی اهل فکر است و یا منتقد
به منطق سخن را کند منعقد
نبیند کسی پاچه خواری ز من
من آزاده ام جانفدای وطن
اگر کرده تعریف خیر از وفا
بود قصد و نیّت برای خدا
کمی فکر روشن کند حال من
همه سعی من ارتقا وطن .

  • احمد یزدانی

عاشقم و کوچه و بازاریم
بنده ی عشقم و از آن راضیم
دست و دلم در کف تقدیر عشق
روح و روان بسته به زنجیر عشق
هرچه بگویم سخن از عشق کم
عشق نباشد شود حاکم ستم
قصّه ی یوسف و زلیخاست عشق
حرف دل وامق و عذراست عشق
ویس شده قبله ی رامین از عشق
تلخی خسرو شده شیرین از عشق
در همه ی نقطه و جای جهان
عشق ببینی تو چو تاجی بر آن
خوردن و خوابیدن و امثال آن
نیست  تمنّای دل عاشقان
بودن و بالیدن انسان از عشق
سختیِ هر مسئله آسان از عشق
عشق همان روح ستایشگر است
بندگی و شکر پس از باور است.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۳
  • احمد یزدانی

حال دارم توصیه ای مردمان
صبر باشد مرهم درد جهان
راه نزدیک  رسیدن تا خوشی
صبر باشد صبر اوج دلخوشی
گرچه سخت است و تحمّل سخت تر
هرکسی با صبر بردارد ثمر
من بگویم راه نزدیک  هدف
صبر مروارید و صابر چون صدف.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۷
  • احمد یزدانی

نه گُلی ماندو نه گلدان و گِلی
نه درختی و نه باغی و دلی
باغبان دست به غارتگر باد
دادو پا بر سر پیمان بنهاد
باد غرّنده چو داس
زده بر ریشه یاس
سرو ها خشک شدند
سایه ساران سترگ افتادند
صاعقه قاصد درد
همه ی باغ و درختانش را
کرد خاکستر سرد
و چه سان مادر گیتی
شود آبستن مرد؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۸
  • احمد یزدانی

من چنین فهمیده ام ای مردمان
صبر باشد مرهم درد جهان
راه نزدیک  رسیدن تا خوشی
صبر باشد صبر اوج دلخوشی
گرچه سخت است و تحمّل سخت تر
هرکسی با صبر بردارد ثمر
من بگویم راه نزدیک  هدف
صبر مروارید و مقصد چون صدف.

  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

قصّه ی دریا و ماهیهای آن
حکمتی در سینه اش دارد نهان
ماهی اش می گوید ای پروردگار
من نگردم در دل توری شکار
کور کن چشمان صیّاد مرا
تا نگردم صید خشمی در خفا
آنطرف صیّاد با دست دعا ،
میرود هرشب سحر نزد خدا
ای خداوند بزرگ و مهربان
صید من کن ماهی ای روزی رسان
زن و فرزندان من در انتظار
تو بده با لطف خود برکت به کار
کورکن ماهی نبیند تور را
تا شود صید من از لطف شما
خالق عالم به تدبیری نهان
میکند کاری که حیران مردمان
گهگداری ماهی و گه تور کور ،
تا بچرخد با خردمندی امور .
#احمد_یزدانی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۱
  • احمد یزدانی

با الهام از (آخرین وسوسه های مسیح)
نیکوس کازانتزاکیس
.
قصّه ی دریا و ماهی های آن
حکمتی در سینه دارد بیکران
ماهی اش می گوید ای پروردگار
من نگردم در دل توری شکار
کور کن چشمان صیّاد مرا
تا نگردم صید خشمی نابجا
آنطرف صیّاد با دست دعا ،
میرود هرشب سحر نزد خدا
ای خداوند بزرگ و مهربان
صید من کن ماهی ای روزی رسان
زن و فرزندان من در انتظار
تو بده با لطف خود برکت به کار
کورکن ماهی نبیند تور را
تا شود بر زن و فرزندان غذا
خالق عالم به تدبیری نهان
میکند کاری که حیران عاقلان
گهگداری ماهی و گه تور کور
تا بچرخد از تدابیرش امور.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۶
  • احمد یزدانی

خالقا هم درد و هم درمان تو راست
خالقا آغاز تا پایان تو راست
درد تو باشد بروی چشم من
درد تو باشد لباس خشم من
درد تو باشد برای من دوا
درد تو درمان من باشد خدا
جان که بی درد است دیگر بنده نیست
چون جسد باشد که گوئی زنده نیست
اوج خوشبختی رضایت در غم است
شکوه و کفران نعمت ماتم است
درد هرکس را نباشد جاهل است
چون محک روشن کند اهل دل است
گوهر الماس اگر ارزنده است
رنج و سختی ارزشش را داده است
چون که الماس است باشد پربها
ورنه چون سنگ است خوار و بی بها
هرکه دردش نیست همچون مرده است
در میان مردگان سرکرده است
درد اگر در نزد من دارد بها
دیده ام در درد حکم کیمیا
درد جانم تا ثریّا برده است
درد روحم را به بالا برده است
طاقتم داد و رضایت ، امنیّت
کشت در ذاتم منِ بی خاصیّت
در میان درد خود را جسته ام
درد موجب شد که از خود رسته ام
سالها از درد پیچیدم به خود
چون که صبرم دید خود آرام شد
سالها با درد ره طی کرده ام
شکوه ای از درد خود کِی کرده ام ؟
سالها در میکده سر کرده ام
گوش جان را بر بدی کر کرده ام
بوده ام بر درد جانم پای بند
جان ندید از درد جسم من گزند
در نگر در من ببینی خویش را
جای زخم بیشمار از نیش را
من تو را در روبرو آئینه ام
مخزن اسرار باشد سینه ام
آی انسان ای بزرگ این جهان
درد جانت هست درمانت بدان
درد دل بسیار در این سینه هست
بیشمار از عشق و گاهی کینه هست
درد درمان است نترس از درد خود
استقامت کن شوی همدرد خود
می رسد هنگام درمان دور نیست
روشنی آید زمانی نور نیست
در زمان درد درمان لذّت است
چون که سختی رفت گاه عزّت است.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۵۷
  • احمد یزدانی

همیشه عاشق و در پای کارم

غلام عشقم و او هست یارم
تمام راهها را ره سپردم
شدم صدبار زنده باز مردم
همه آتش و آب و خاک هستم
به فرمانی ز سوی باد مستم
که تا دامن بسوزم از صبوری
نبینم بار دیگر روی دوری .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۵۰
  • احمد یزدانی

من ایرانیم افتخارم وطن
نباشد که تحقیر خود کار من
خدا را پرستش کنم با خرد
پرستیدن دیگران شرک و رد
کسی اهل فکر است و یا منتقد
به منطق سخن را کند منعقد
به فحّاش من بد بگویم یقین
خصوصاً به فحّاش دین مبین
نبیند کسی پاچه خواری ز من
من آزاده ام جانفدای وطن
اگر کرده تعریف خیر از وفا
بود قصد و نیّت برای خدا
کمی فکر روشن کند حال من
همه سعی من ارتقا وطن .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۳۹
  • احمد یزدانی

رفت در آتش سیاوش پاکباز
سالم آمد از دل آتش فراز
داد کیکاوس سوری با غرور
از سیاوش تهمت سودابه دور
چارشنبه ماند از آن یادِگار
آتشی که کرده پاکی آشکار
هرکه ایرانی و در آن ریشه دار
جشن آتش در نهادش ماندگار
میکند شور و سروری ماندنی
شادمانیهای نیک و خواندنی
می شود با کوه آتش روبرو
تا که باقی ماند از او آبرو
آنکه پاک است و لباسش پاکی است
دشمن هر زشتی و ناپاکی است
میکند آتش به پا با راستی
تا بگیرد بد از آتش کاستی .
احمد یزدانی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۵۰
  • احمد یزدانی