اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار» ثبت شده است



برای شنیدن مثنوی چارده خورشید در یک آسمان اندکی تامّل بفرمائید
  • احمد یزدانی

هزار بیت نگفته ، هزار راه نرفته

بهار و رویش و افشای رازهای نهفته

دوباره خاطره هائی که زنده شد روئید

به مهربانی او غم ز سینه ها رفته.

  • احمد یزدانی

شادمانی در تو جاری در بهار

غم شود از تو فراری در بهار

روح و جانت سبز و رنج روزگار

خورده از تو زخم کاری در بهار.

  • احمد یزدانی

هموطن سال نو بهارت سبز

حال و احوال روزگارت سبز

گشته مهمان تو گل و شادی

وضع خانه و کاروبارت سبز.

  • احمد یزدانی

باز سالی دگر آمد   پدرم

خاک دوری تو باشد بسرم

گفته اند بوی بهار آمده است

بی تو پائیز و دو چشمان تَرَم .

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

چشم زیبای تو شلتاقی رگبار بهار

می زند سلسله ی موی تو عشّاقت دار

خوش تراشیده تر از سنگ برلیان هستی

سرخوشی میوه ی چشمان تو در هر دیدار

قامتت طعنه به راش کهن جنگلهاست

می کند لرزش اندام تو شهری ناکار

قرص زیبای قمر هستی و مهتاب شبی

میگذارد ز تماشای تو غم پا بفرار

بت افسونگری و میل پرستش داری

از تو لات و هبل اکنون شده اند بیمقدار

می رسی میبری همراه خودت دل ها را

شده عشّاق تو خارج ز شمار و آمار

نازنین لعبت طنّاز محل ، زیبائی

خفته هر خانه جوانی ز خیالت بیمار

تا تو را شیوه ی دلبردن و شهرآشوبیست

رحم کن ، پای خود از خانه به بیرون مگذار .

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

جاری چو چشمه ،بهاری تو بی زوال
ای ماه روشن زیبای پر جلال
در راه سلطنتت جان فدا کنم
خونین شقایق چون آیه ها زلال
افسانه ی تو بجانم چو آتش است
از سوزش تو جهانم چو آتش است
دیگر نه معرکه ی خنده یا سکوت
منطق و عمق بیانم چو آتش است
آنرا بجان جهنّم فرو کنم
تدبیر تازه به میدان او کنم
یا مَحرَم تو شود ای قدح سبو
یا سنگ را برای زدن جستجو کنم.
#کوتوال

  • احمد یزدانی

 

بهار گیلان

آمد به سراپرده ی گل بوی بهار

خوشحال شد از بوی بهاران بسیار

سر را به درآورد که بادی بخورد

بوده است حسود بادو سرما در کار

ترسید که پژمرده شود از طوفان

سلطان بهار دیدش او را به نظار

دستی به سرش کشیدو بوسید او را

این بوسه نمود یک از او را به هزار

بر غنچه نشست و شادمانیها کرد

این است نتیجه محبّت و وقار.

 

  • احمد یزدانی