اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۵۴۷ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

تو ساحل امن خانه ی من
آرامش بیکرانه ی من
چشمان و نگاه دلفریبت
در پرسه زدن بهانه ی من .

  • احمد یزدانی

بوده خودباوری مردم ایران بالا
زده موشک به تلاویو و به حیفا زیبا
رفته در گور خودش ذلّت خودتحقیری
طی شد آن راه درازی که نمودی رویا .

  • احمد یزدانی

ما دشمن زشتی و با نیکی قرین هستیم
یک عدّه انسانهای آرام و متین هستیم
شیطان نمی خواهد ببیند قدرت ما را
زیرا که از او دور و با منطق عجین هستیم .

  • احمد یزدانی

ایران چو مادر باشد هر کس را که ایرانیست
رنجاندن مادر سرانجامش پشیمانیست
عالم اگر یک جان واحد باشد ایرانجان
قلبی تپنده از برای اینچنین جانیست

  • احمد یزدانی

در مهربانی بینظیر هستی و عالی
در پهنه های زندگانی بی مثالی
بر بندگان خالق خود چتر رحمت
در زیر پای علم و دانش بوده قالی
در کوچه باغ زندگی خوشحال و خندان
چون خود نداری مثل و مانند و مثالی
از بس که پر قدرت و پر هیبت شدی تو ،
نزد تو گردیده کُنش ها انفعالی
جان های همنوعان خود را کرده روشن
در عالم انسانیّت همچون مدالی
هرکس کند بد با تو ، بد گردد نصیبش
چون چشمه هستی ، بی نظیری در زلالی
امّا امان از روز بد احوالی از تو ،
چون می کنی  بی هر تعارف اتّصالی
برقت بگیرد هرکه را کارش تمام است
کرده از او باد و بروتش را تو خالی
دیگر کسی دور و برت جرئت ندارد
تا گفته حرفی یا که پرسیده سوالی
وقتی نباشد نکته ای باب دل تو
کرده برای ردّ آن هر نوع خیالی
مثلی و مانندی نداری در سخاوت
چون حاتم طائی تو قلّه در کمالی
کار تو سخت است و توقّع از تو بسیار
بر پای تو می پیچد هر نوع قیل و قالی
فکر خودت با یاوران خوب خود باش
تا رفته از اطرافت هر رنج و ملالی
در آسِمان کشور خود بوده خورشید
در هرکجا باشی همانجا را کمالی
دست دعای من برای تو بلند است
خواهم برایت عمر طولانی و عالی .

  • احمد یزدانی

ضحّاک زمان نتانیاهو ، قاتلِ پست
از خون زنان و کودکان خورده و مست
شیطان حقیقی جهان همچو نرون
یک دیو پلید رذل و نفرین شده است .

  • احمد یزدانی

خشم و آزی که بُوَد سیطره اش پهنه ی جان
چون دو پتیاره که حاکم شده بر روح و روان
به ستوه آمده انسانیت از این دو نجس
گیتی و هرچه در آنست همه در چنبرشان .

  • احمد یزدانی
اکنون که از غوغا به آرامش رسیدم
با دست خود از شاخسارش  میوه چیدم
اکنون که پایم را به راهی تازه دادم
می گویم از بالا و پائین شدیدم
بعد از تصادف در اوان زندگانی
از چشم آموزش چنان اشکی چکیدم
با نیزه ی جهل و تحجّر زخمیم کرد
آنی که مانند برادر پروریدم
در کارزار زندگی با جسم زخمی
در پشت غول آهنین مَاوا گزیدم
در زیر و روها ، در تنش های زمانه
جور فلک با دست یاران را کشیدم
تحصیل فرزندان و بار زندگانی ،
سنگین به روی شانه بود و می دویدم
در کُنج سلّول قفس با خواب دریا
از جرئت کشتی نشینان می شنیدم 
وقت دفاع از خاک میهن در تجاوز
در خطّ جبهه رفته با میل شدیدم
من سینه ای سوزان و آتش ها به دامان
جز شعله های سرکش حرمان ندیدم
دیدم ریاکاری بسیاری به چشمم
دامان یکرنگی به غُربت می دریدم
محجوب و غمگین از فشار مشکلاتم
با پای چوبین از دو زانو می خمیدم
من سرو مغروری که با دست تبرها
از شاخه های هستی خود می بریدم
چون عقربی در حلقه های آتش خود
خود را به دست خود به آتش می کشیدم
در مسلخ باید نبایدهای بودن
لطف خدا شامل شد و بال امیدم
تیغ قلم دستم گرفت و پا به پا برد
شد پیچ و تاب واژه ها شوق شدیدم
با هر کتابی که تورّق کرده ام من ،
تا عالم شیدائی معنا پریدم
عزلت گزیدم در رواقی شاعرانه
با واژه ها آزادی خود را خریدم 
در خلوت آرامش و دنیای شعرم
از قید و بند ظلمت جهلم رهیدم
اکنون شدم عبرت سرای روزگارم
دروازه های شهر رویا را  کلیدم
دلبستگی دارم به اشعاری که گفتم
شد زندگی در عاشقی عشق جدیدم
در معبر شعر و شرافت رهسپارم
در نزد عمر رفته ی خود روسفیدم .
#احمد_یزدانی
  • احمد یزدانی
شور آواز آب را مانی
بال رویای ناب را مانی
موج آرام و ساحل امنی
روح موّاج خواب را مانی .
  • احمد یزدانی
رنجیده تر از تشنگی سخت کویرم
درماندگی نیمه شب مطرب پیرم
نه قدرت رفتن نه توانی که بمانم
تا یکقدمی هم نرسد داد و نفیرم
درگیر گرفتاری از کرده ی خویشم
تاوان مکافات عمل بوده اسیرم
عمرم به هدر رفته از این چشم براهی
تا لحظه ی آخر غم و اندوه کثیرم
من هستم و دلواپسی یک سر و دائم
نه شادی و نه درد و نه بالا ونه زیرم
کارم شده است وعده شنیدن و نشستن
بیشک نشود وعده محقّق و بمیرم
تسلیم قضا و قَدَرَم ، تابع مطلق
تنها خوشیم هم قفس لشکر شیرم . 
  • احمد یزدانی
آز و خشمی که بود سیطره اش پهنه ی جان
چون دو پتیاره که حاکم شده بر روح و روان
گیتی و هرچه در آن را به اسارت بکشند
حدّ و مرزی نشناسد ستم بیحدشان
آری از حرص و طمع عالمیان در خطرند
از زمین ، آب و هوا خاک و گیاه هرچه در آن
به ستوه آمده انسانیت از این دو نجس
جانورها و گیاهان همه در چنبرشان .
  • احمد یزدانی
عاشقی را به خیال شب میخانه کشاندم
وَ قلم را به شب واقعه ی رفته دواندم
وَ بیان کرده ام از مشکل خود گوشه ی تلخی
غم دل را به سوی  معرکه ی  حادثه راندم
شده روشن دلم از خاطره های خوش رفته
همه ی فکر دگر را که گمان کرده پراندم
شده انسان دگر با خرد و نور امیدش
به در خانه ی حق سینه ی دیوانه رساندم
که خدایا بده از لطف خودت حاجت من را
وَ بپرور تو نهالی که به امر تو نشاندم
ز غم صاعقه و غُصّه ی طوفان ببرش در
و ز عمق دل خود اشک طلب هرچه فشاندم
خبر آمد که به آخر برسان نیّت خود را 
من همه شرّ و بدی را ز کنار تو رماندم .
.
  • احمد یزدانی
غافلان از حاکمان عالمند
مثل ضحاک و نرون خون می مکند
سدّشان تنها زبان قدرت است
چون ضعیفی دیده او را می درند .
  • احمد یزدانی
ابتدای جنگ کشور کرده گیر
شیر ایران بوده در محبس اسیر
سالها جنگیده با دست تهی
پشت جبهه بوده حرکت ها خطیر
روز و شب کار و تلاشی واقعی
کرده فرزندان دانا و دلیر
حلّ مشکل شد برای کار جنگ
لحظه ای غفلت نشد در آن مسیر
جبهه ای دیگر گشوده از تلاش
با خرد آورده دانش را به زیر
خودکفا شد میهن از ابزار جنگ
کرده دشمن را زمینگیر و حقیر
پرچمی افراشته در مهر و عشق
شد برای صلح و آزادی سفیر
حرف ملّت صلح و صلح و صلح و صلح
یک به صد جنگ است آنهم ناگزیر .
  • احمد یزدانی
شده قرآن به سر نیزه دوباره ز خوارج
وَ قطاری که از اوّل ز مسیرش شده خارج
وَ گروهی که نوازنده ی نت های عجیبند
به نظاره که شود موجب ابلاغ مدارج .
  • احمد یزدانی
تو ساحل امن خانه ی من
آرامش بیکرانه ی من
چشمان و نگاه دلفریبت
در پرسه زدن بهانه ی من .
  • احمد یزدانی
شد چو جنگل کویر بسیاری
ما نشسته به چرت بیکاری
باز تعقیب یک جت جنگی 
با دوچرخه و گریه و زاری .
  • احمد یزدانی


دریافت
مدت زمان: 8 دقیقه 30 ثانیه

  • احمد یزدانی
  • احمد یزدانی


دریافت
مدت زمان: 8 دقیقه 31 ثانیه
دریافت
حجم: 2.27 مگابایتدریافت

.بنام خدا

خلاصه مطالبی که برای بزرگداشت روز مولانا جلال الدّین محمّد بلخی  در گفتگوئی در رادیو گفتگو تقدیم کردم 

  در بزرگداشت مولانا، شاعر صلح و عشق : 

در کهکشان ادب و عرفان فارسی نام مولانا جلال‌الدین محمد بلخی (رومی) همچون ستاره‌ای تابناک و بی‌همتا می‌درخشد  او که در قرن هفتم هجری می‌زیست  نه تنها یک شاعرِ بزرگ که یک عارفِ کامل  یک پیام‌آورِ انسانیت و یک معلمِ روحانی برای تمامی بشریت بود 

بزرگداشت او  در حقیقت  پاسداشتِ عشق و دانایی وّ گذر از خودِ محدود به سوی کیهانِ بیکرانِ معناست.

مولوی  زادهٔ بلخ و پرورش‌یافته در قونیه  زندگی‌ای سرشار از تحول و سیرِ معنوی داشت  نقطهٔ عطفِ زندگی او ملاقات با شمس تبریزی بود که همچون آتشی در نیزار وجودش افتاد و هستیِ عادی او را به شعله‌ای از شورِ عرفانی تبدیل کرد این دیدار جهان‌بینیِ مولانا را چنان دگرگون کرد که از یک فقیه و عالمِ دینی یک عاشقِ حقیقت‌جویِ بی‌قرار ساخت

آثار او به ویژه «مثنوی معنوی»  دریایی از حکمت اخلاق و عرفان است  مثنوی تنها یک کتاب شعر نیست  یک دائرةالمعارفِ معنوی است که داستان‌های تمثیلیِ آن پرده از رازهای هستی برمی‌دارد و خواننده را به سفرِ درون دعوت می‌کند  غزلیاتِ او در «دیوان شمس» طوفانی از احساسات ناب عاشقانه و تجربیات روحانی است که مرزهای زمان و مکان را درنوردیده و با هر دلِ آشنا و بی‌قرار سخن می‌گوید

پیامِ مرکزیِ مولانا «عشق» است  عشقی که فراتر از تمامی تقسیم‌بندی‌های قومی  نژادی و مذهبی قرار می‌گیرد ندای او، ندای وحدت در کثرت است:

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم      که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

او به انسان‌ها می‌آموزد که از «من»ِ محدود خویش فراتر رفته و به «ما»ی جهانی بپیوندند آموزه‌های او بر مدارِ مدارا، بخشش، درون‌نگری و جستجوی حقیقت می‌چرخد و همین ویژگی‌هاست که او را به شخصیتی جهانی تبدیل کرده است  اشعار او امروز در دورترین نقاط جهان خوانده می‌شود و آرامگاهش در قونیه زیارتگاه دوستدارانِ ادب و عرفان از سراسر گیتی است

بزرگداشت مولانا، تنها یادکردِ یک شاعر نیست  زنده نگاه داشتنِ اندیشه‌های جاودانه‌ای است که می‌تواند چراغِ راهِ انسانِ امروز  در جهانِ پرآشوبِ کنونی باشد. در عصری که کینه و جدایی بیداد می‌کند مرامِ مولانا که بر محورِ عشق، نرمش و فهم متقابل می‌چرخد بیش از هر زمان دیگری ضروری به نظر می‌رسد او به ما یادآوری می‌کند که:

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نِیِستان تا مرا بُبریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش

باز جوید روزگارِ وصل خویش

من به هر جمعیّتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظّن خود شد یار من

از درون من نجُست اسرار من

سرِّ من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دیدِ جان دستور نیست

آتش است این بانگِ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر میْ فتاد

نی حریف هر که از یاری بُرید

پرده‌هااَش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تَریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیثِ راهِ پُر خون می‌کند

قصّه‌های عشقِ مجنون می‌کند

محرم این هوش جُز بی‌هوش نیست

مر زبان را مُشتری جز گوش نیست

در غمِ ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

در نیابد حالِ پُخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسّلام

بندْ بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد‌ قسمتِ یک روزه‌ای

کوزه‌ٔ چشم حریصان پُر نشد

تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیبْ کُلّی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیبِ جمله علّت‌های ما

ای دوای نَخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

با لبِ دمسازِ خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

جمله معشوق است و عاشق پَرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌ پَرْ وایِ او

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غمّاز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غمّاز نیست

زآن که زنگار از رخش مُمتاز نیست .

و این ما هستیم که با نگاهِ خود، جهان را بهشت یا دوزخ می‌کنیم  بگذاریم تا در سالروز بزرگداشت این عارفِ بزرگ صدای نیِ او در وجودمان طنین‌انداز شود و ما را به سوی صلح درونی و گام برداشتن در مسیر گسترش عدالت جهانی رهنمون کند .

  • احمد یزدانی