اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ

یک شب جمعه ی دگر باشد

یک شب جمعه ی دگر باشد

چشم اموات سوی در باشد

تا ملاقات کرده از آنها

هر که را چشم دل به سر باشد

رفتگان رفته اند و مارا نیز

عاقبت پا در این سفر باشد

هرکه باشی ، تو را سرانجامت

بالش از خاک زیر سر باشد

ارزش فاتحه و قرآن را

داند آنی که معتبر باشد

رزق خود را فرستد از قبلش

هر که را حاصلی به بر باشد

رفتنی ، هرکه آمد اینجا چون ،

می رود هرکه در گذر باشد.

  • احمد یزدانی