اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کشتی» ثبت شده است

افتخار ملّت ایران شدی از نو دبیر
سربلندی شد ز عزم بینظیرت سر به زیر
کشتی ایران ما را برده ای در قلّه ها
خاک میدان خورده ای  در معرفت هستی کبیر
واندادی چون پلنگی خیز خود برداشتی
مانده حیران جمعِ بدخواهانِ از منطق فقیر
کرده ای کاری که کارستان عالم گشته است
دشمنی ها را نمودی با رفاقت تو حقیر
رسم مردی را بجا آورده ای در کار خود
پوریا را زنده کردی پهلوان زیرگیر
ساده و پاکیزه جنگیدی به رزمی تن به تن
حرکتی کردی که در تاریخ کشتی بینظیر
آفرین بر همّت والا و بر عزم بلند
شادمان کردی تو ایران را و دلها را اسیر
با تاسّی از ولایت با توکّل صبر و دین
کشتی ایران زمین شد از تو اکنون دلپذیر .

  • احمد یزدانی

روستائی نخورد حسرت بودن در شهر
عاشق از یار و دیارش نکند هرگز قهر
بوده قانون طبیعت و در آن شکّی نیست
کشتی هرگز نرود راه مگر جز در بحر .

  • احمد یزدانی

به کشتی در دل دریا رهائیم

همه جنبیده تا غرقش نمائیم

خِرَد شد در میان ما فراموش

دوچهره بی ریا و با ریائیم

سخن ها از عدالت ، مهربانی

ستمکاری که عادل می نمائیم

کتاب هرگز نمی خوانیم و تنها

همه فیثاغورث در ادّعائیم

دیانت لقلقه ، دین یک دکان است

بلای جان مخلوق خدائیم

جهان آتش بگیرد گو بگیرد

ولی ما را نسوزاند که مائیم

نکرده کار جدّی بوده در خواب

چنان چون مرده خورهای گدائیم

خردمندان فراری گشته از ما

به کوی خودپسندی ها ندائیم

تعارف های ما هم خنده دارد

ریاکار بظاهر بی ریائیم

زباناً بوده اهل خیر و خوبی

ولی در شهر تهمت ها صدائیم

نظرباز و هوسباریم و تنبل

بلا اندر بلا اندر بلائیم

امانت گر بدست ما بیفتد

چنان چون خاوری یک اژدهائیم

اگر کوچک نموده دیگران را

اگر بر خودپسندی مبتلائیم

اگر از مشکلات آکنده هستیم

اگر از خوش خیالی در فضائیم

اگر جای عمل اهل شعاریم

اگر ناراضی پر مدّعائیم

خدایا راه حلّی کن عنایت

نباشد یاریت رو به فنائیم .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۰۱
  • احمد یزدانی

فرصتی باشد اگر با مهربانی سرکنم

عمر خود را صرف آن تا لحظهٔ آخر کنم

در دل دریای طوفانی خطرها در کمین

مهربانی را برای کشتی ام لنگر کنم

  • احمد یزدانی

صبح است با خیال تو ای ماه آینه

خورشید را به سمت تماشا نشسته ام

می سوزم از فراق تو ای نازنین رفیق

مانند کشتی لنگر شکسته ام .

  • احمد یزدانی