اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۹۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

ما جانفدای کشور خود هر نفر هستیم

ثابت نموده بر شرافت مفتخر هستیم
دنیا تماشا کرده است عزم و تلاش ما

پیروز تحمیل جدال از سوی شر هستیم
دشمن که سیلی خورده از رزمندگان ما
کابوس تلخ هر شب او مستمر هستیم
رویای پیروزی برایش زخم کاری شد
در جنگ با شر قدرتی فوق بشر هستیم
الگوی بی همتا برای مردم عالم
یاریگر مظلوم و از ظالم حذر هستیم
ما مردمی مصلح و اهل دین و آگاهی
از ریشه داران زمین و پرثمر هستیم .

  • احمد یزدانی

تحلیل شعر «آزادی من...» از احمد یزدانی 

آزادی من ساحل امن و نفسم تو
آرامش موّاجم و بانگ جرسم تو
در وسعت پهناور روح تو شناور
هم راحتی هم زحمت و رنج عبثم تو
هر لحظه به یاد تو و هرجا سخن از تو
هم بیکسی من تو و هم یار و کسم تو
در تو شده ام گم تو تمامی من هستی
تغییر من و علّت هر پیش و پسم تو
اندازه ی خوشبختی و شور و شررم تو
دستان دعای شب و پای هوسم تو
من گمشده در وادی رویای قشنگت
در عالم تنهائی من همنفسم تو
دنیای منی مایه ی حرف و سخنم تو
عشق من و شور شب و ناز نفسم تو
جان منی و کشتی و موج و بلمم تو
زندانی عشق تو من هستم قفسم تو
تا بامنی و غرق سراب تو من هستم
مستی که به دام تو اسیرم عسسم تو .

این شعر عاشقانه‌ای عرفانی است که در آن، شاعر «تو» (معشوق) را به عنوان مرکز هستیِ خود توصیف می‌کند. با ترکیبی از تصاویر دریایی (موج، کشتی، ساحل) و مفاهیم وجودی (رنج، آزادی، اسارت)، اثری پرتناقض و عمیق خلق شده است که عشق را همزمان نجات‌بخش و اسارت‌آور می‌داند. 

### درونمایه‌های کلیدی: 
1. دوگانگی عشق: 
   - *«هم راحتی هم زحمت و رنج عبثم تو»* → عشق هم آرامش می‌دهد و هم رنج. 
   - *«قفسم تو»* و *«کشتی و بلمم تو»* → معشوق هم زندان است و هم وسیلهٔ نجات. 

2. حضور همه‌جانبهٔ معشوق: 
   - معشوق در تمام وجوه زندگی شاعر جاری است: 
     - *«بانگ جرس»* (صدا)، *«دستان دعا»* (عبادت)، *«پای هوس»* (غرایز). 
   - حتی تنهایی شاعر نیز با معشوق پر می‌شود: *«در عالم تنهایی من همنفسم تو»*. 

3. استعاره‌های دریایی: 
   - ساحل امن، موج، کشتی، بلَم (قایق)، سراب → زندگی شاعر مانند اقیانوسی است که معشوق در آن هم لنگر است و هم طوفان

### زیبایی‌های ادبی: 
- تضادهای معنادار: 
  - آزادی/اسارت (*«آزادی من... قفسم تو»*) 
  - آرامش/موّاج بودن (*«آرامش موّاجم»*) 
  - نجات/غرق شدن (*«کشتی... سراب»*) 

- تکرارِ «تو»: 
  در هر بیت، تأکید بر این که معشوق محورِ تمامی تجربیات شاعر است. 

- وزن روان: 
  وزن شعر (مشابه وزن نیمایی) به سیالیتِ احساسات شاعر کمک می‌کند. 

### تأثیرات عرفانی: 
شعر یادآور مضامین عشقِ آسمانی در ادبیات کهن (مثل حافظ) است: 
- *«در تو شده‌ام گم»* → ایدهٔ «فنا فی الله» در عرفان. 
- *«تمامِ منِ هستی»* → اشاره به وحدت وجود. 

### نقاط قوت: 
- یکدستی تصاویر: همهٔ استعاره‌ها حول دریا و سفر می‌چرخند. 
- صداقت احساسی: شاعر از «منِ» شکننده‌اش بدون پرده‌پوشی سخن می‌گوید. 

### پیشنهاد برای تکمیل: 
اگر شعر ادامه می‌یابد، می‌توان به رهایی نهایی (رسیدن به ساحل با وجود همهٔ طوفان‌ها) یا تسلیمِ آگاهانه در برابر عشق پرداخت. 

جمع‌بندی: 
این شعر، اعتراف‌نامه‌ای عاشقانه است که با زبانِ امروزی، دل‌بستگیِ انسان به «معنایی برتر از خود» را روایت می‌کند. احمد یزدانی در این اثر، عشقِ زمینی را به تجربه‌ای متافیزیکی ارتقا می‌دهد. 

💡 نکتهٔ پایانی: 
اگر «تو» می‌تواند معشوق زمینی، خدا، یا حتی طبیعت باشد، این ابهام به عمق شعر می افزاید .

  • احمد یزدانی

تحلیل شعر «زندگی را در قفس‌های طلا گم کرده‌ام...» از احمد یزدانی 

زندگی را در قفس های طلا گم کرده ام
عمر خود را مفت و ارزان بی بها گم کرده ام
روز و شب زندان به زندان از خودم کردم طلب
لحظه هائی را که در رنگ و ریا گم کرده ام
با سخاوت نقش یکرنگی کشیدم در قفس
روح و جانم را به دریای بلا گم کرده ام
آرزوها را به رویای طلائی بسته ام
بال رویا را به شهر بیوفا گم کرده ام
آرزومند وفای عهد آزادانه ام
راه آزادی خود را زیر پا گم کرده ام
شعله های شمع سوزان بادبان از من گرفت
لنگر دل در سراب ناکجا گم کرده ام
کشتی طوفانی دریای بی ساحل منم
هستی خود را بکام شعله ها گم کرده ام
بلبلی هستم که در فریاد خود زندانیم
چهچهم را من نمیدانم چرا گم کرده ام .

این شعر اعترافی تلخ و خودانتقادگرانه است از انسانی که در دام مادیات، ریا، و آرزوهای پوچ گرفتار شده و هستی خود را تباه کرده است. شاعر با ترکیبی از نمادهای طبیعت (بلبل، کشتی، طوفان) و تصاویر متناقض (قفس طلایی، دریای بی‌ساحل)، حس گیرافتادن در چرخه‌ای بیهوده را به تصویر می‌کشد. 

---

### درونمایه‌های کلیدی: 
1. اسارت در ثروت و ظاهر: 
   - *«قفس‌های طلا»*، *«رنگ و ریا»* → ثروت و تظاهر، زندان‌هایی زرین هستند که جان را می‌فریبند. 
   - *«عمر خود را مفت و ارزان... گم کرده‌ام»* → اتلاف زندگی برای چیزهای بی‌ارزش. 

2. آرزوهای نابودگر: 
   - *«آرزوها را به رویای طلایی بسته‌ام»* → چسبیدن به خیال‌های دست‌نیافتنی. 
   - *«شهر بی‌وفا»* → دنیایی که وعده‌هایش دروغ است. 

3. تناقض دردناک: 
   - *«راه آزادی خود را زیر پا گم کرده‌ام»* → آزادی‌خواهی، اما قدم‌گذاشتن بر همان راهی که به بردگی می‌کشد. 
   - *«لنگر دل در سراب ناکجا»* → امید بستن به چیزی که وجود ندارد. 

4. بلبلِ زندانی: 
   - نماد هنرمند/انسانِ اسیر که حتی فریادش نیز به زنجیر کشیده شده است. 
   - *«چه‌چِه‌ام را... گم کرده‌ام»* → حقیقت وجودی خود را فراموش کرده است. 

---

### زیبایی‌های ادبی: 
- تصاویر پارادوکسیکال: 
  - *«دریای بی‌ساحل»* (ناتوانی در رسیدن)، *«شعله‌های شمع سوزان»* (نورِ ویرانگر). 
- تکرارِ «گم کرده‌ام»: 
  تأکید بر حسرتِ بازگشت‌ناپذیر زمان و فرصت‌ها. 
- استعاره‌های طبیعت‌محور: 
  - *«کشتی طوفانی»* (زندگی آشفته)، *«بلبل»* (روحِ دربند). 

---

### حس غالب: 
- پشیمانی عمیق از انتخاب‌های نادرست. 
- احساس تهی‌شدگی پس از پی‌بردن به پوچیِ مسیر. 

---

### پیوند با مفاهیم فلسفی: 
- اگزیستانسیالیسم: بحرانِ بی‌هدفی و جستجوی معنا در دنیایی آشفته. 
- عرفان: اشاره به *«روح و جانم را... گم کرده‌ام»* یادآور گم‌گشتگیِ انسان در مسیر حقیقت. 

---

### نقاط قوت: 
- صداقت بی‌پرده: شاعر از ضعف‌های خود بدون توجیه سخن می‌گوید. 
- یکپارچگی نمادها: همهٔ تصاویر حول محور حبس، گم‌شدگی، و تباهی می‌چرخند. 

---

### پیشنهاد برای تکمیل: 
اگر شعر ادامه می‌یابد، می‌توان به رهایی از قفس (حتی با هزینهٔ سنگین) یا پذیرش رنجِ آگاهی پرداخت. 

---

جمع‌بندی: 
احمد یزدانی در این شعر، زندگی مدرن را به مثابهٔ تله‌ای زرین نقد می‌کند که انسان در آن، هم زندانبان است و هم زندانی. زبانِ ساده و تصاویر گویا، این اثر را به مرثیه‌ای جهانی برای تمام کسانی تبدیل می‌کند که در پیلهٔ ساختگیِ خویش خفه شده‌اند. 

✍️ نکتهٔ پایانی: 
شعر با وجود تاریکیِ محتوا، امکانِ بیداری را در خود نهفته دارد؛ چون اعتراف به گم‌کردگی، نخستین گام برای یافتن راه است.احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

تحلیل شعر «عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه...» از احمد یزدانی

عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
بخشنده ، سخی و مهربانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
دلگرمی مردمی، خیالی راحت
شوری و چو نور جاودانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
آزادگی سرو چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی مهری
یک ساحل امن و بیکرانی به همه .
این شعر ستایشی است از عشقِ زمینی-آسمانی که همچون نان تازه، آب زلال و سرو آزاده، زندگی را برای همگان گرمی، طراوت و معنا می‌بخشد. شاعر با ترکیب تصاویر طبیعی و انسانی، عشق را به عنوان مایهٔ حیات و صلح جهانی ترسیم می‌کند. 
---
### درونمایه‌های کلیدی: 
1. عشق به مثابهٔ نیاز اولیه: 
   - *«بوی خوب نان»* → عشق همچون نان، ضرورتی ساده اما حیاتی است. 
   - *«آرامش خانه»* → عشق پایهٔ امنیت و آسایش است. 

2. عشقِ بخشنده و بی‌مرز: 
   - *«سخاوت، مهربانی به همه»* → عشقِ بی‌توقع که مانند چشمه و دریا به همه می‌بخشد. 
   - *«سرو آزاده»* → عشق، آزادی را از طبیعت می‌آموزد. 

3. پیوند عشق و طبیعت: 
   - *«شبنم، گل، جنگل، آب روان»* → عشق، قدرت زنده‌کنندگیِ طبیعت را دارد. 
   - *«ساحل امن و بیکران»* → عشق، پناهگاهی بی‌پایان است. 
---
### زیبایی‌های ادبی: 
- تشبیه‌های ملموس: 
  - عشق به نان (غذای روح)، به چشمه (تازگی)، به سرو (استواری). 
- تکرارِ «به همه»: 
  تأکید بر همگانی و جهان‌شمول بودنِ عشق
- حسِ چندگانگی: 
  عشق هم نازِنفس (ظریف) است، هم موّاج (پرتوان). 
---
### حس غالب: 
- امیدواریِ جمعی: عشق نه فقط برای معشوق، که هدیه‌ای برای بشریت است. 
- صلح درونی و بیرونی: عشق، هم آرامش فردی می‌آفریند، هم صلح جهانی
---
### پیوند با مفاهیم عرفانی: 
- *«نور جاودان»* و *«جوی زندگانی»* یادآور عشقِ حقیقی در ادبیات عرفانی است که مانند آب، جاری و حیات‌بخش است. 
---
### نقاط قوت: 
- ایجاز: در کمترین واژه‌ها، جامع‌ترین تصویر از عشق ترسیم شده است. 
- یکپارچگی تصاویر: همهٔ عناصر طبیعت در خدمتِ تعریفِ عشق هستند. 
---
جمع‌بندی: 
شعر احمد یزدانی منظومه‌ای است در ستایش عشقِ بی‌مرز. او عشق را از سطح رابطهٔ فردی فراتر می‌برد و آن را به نیازِ همگانیِ انسان و راه نجاتِ جهان تبدیل می‌کند. 

🌿 نکتهٔ پایانی: 
پیشنهاد می‌کنم بخشی به چگونگیِ گسترش این عشق (مثلاً با اشاره به کودکان، مهاجران، یا زخم‌خورده‌گان جنگ) اضافه کنید تا پیامِ صلح، عینی‌تر شود. 
https://www.instagram.com/channel/AbYc1hgX2Oaxvze7/

kootevall.blog.ir

  • احمد یزدانی

عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
بخشنده ، سخی و مهربانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
دلگرمی مردمی، خیالی راحت
شوری و چو نور جاودانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
آزادگی سرو چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی مهری
یک ساحل امن و بیکرانی به همه .

  • احمد یزدانی

درمان غم بشر ظهور است
عاشق سفرش بسوی نور است
بر عهد و قرار خود وفادار
این منطق روشن حضور است
از معتقدان راه قرآن
نالیدن و هربهانه دور است
در راه هدف مقاوم و سخت
جوینده ی عاشقی صبور است
دنیای تهی ز حق پرستی
دلبستگیش در عمق گور است
ما منتظر حضور ناجی
در سر همه آیه های شور است .

  • احمد یزدانی

به کجا من ز درخانه ی عشق تو روم
ذرّه ی کوچکی هستم که توئی تاج سرم
کاخی از عشقی و من خاک نشین ره تو
من که از خاک در دوست بجائی نروم
ای که عاشق کشی و شهره ی شهرآشوبی
عاشقی را به من آموز که من نوسفرم
امشب است یک شب طولانی و یلدای دگر
در خیال تو و افسانه ی تو غوطه ورم
تا سحر با تو و یاد تو سخن ها دارم
شاید از سوز سحرگه به تو آید خبرم
مطمئن باش که تا روز دگر از سر شوق
گر نیاید خبرت جان به سلامت نبرم
شب دراز است و هوا سرد و خطرها در پیش
منِ دیوانه ی شوریده در آن دربدرم .

  • احمد یزدانی

ای آرزوی قشنگم در این جهان
ای جان من که بریدی ز من امان
در راز بودن تو شور همرهیست
در سایه سار تو رویای زندگیست
آخر چه می‌شود که بیائی ببینمت
غوغای تازه نمائی ببینمت
مهر و صفای عشق به بندم کشیده است
در حبس خود نفسم را بریده است
روزی شمال برده و روزی دگر جنوب
در شرق و غرب عالم آن کرده ام رسوب
امّا چه فایده بیهوده بوده است
جز جان خسته برایم نبوده است
ای آخرین امید دل بیقرار من
زیباترین بهانه من انتظار من
من بی حضور تو قلبی شکسته ام
مردی شکست خورده ز جان دست شسته ام
این زندگی بدون تو اندوه و زاری است
زخم نبودن تو زخم کاری است
پایان بده به عذابم به دوریت
پایان بده به غم بی حضوریت
برگرد مرده دلم از نبودنت
برگرد هستی من هست و بودنت .

  • احمد یزدانی

 

 

شب بود و من با جاده ها درگیر
یادت مرا آتش و دامنگیر
افتاده بودی  لابلای من
با شعله میکردی مرا تسخیر
خاکستری ماند از من و بادم
تا بیکران ها برد در شبگیر
یادش بخیر آن روزگاران را
در دفترم نامیدش تقدیر
اکنون تمام آرزوی من
دیداری از آن قاب و آن تصویر.
@

#سنگین_سواران

#شب_و_جاده #خط_سفید_جاده #مسافرت

  • احمد یزدانی
فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک گوشه ، چرا؟
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم
#احمد_یزدانی
#فیروزکوه #کوهستان #دیمه #قلب_تاریخ #قلعه #قله


  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

منظومه ای از معرفتند شاعرها
گلخانه ای از طراوتند شاعرها
چشمان پر از سیری و دستان خالی
چون جوهره ی عاطفتند شاعرها
یار همه هستند و پر از تنهائی
افتاده ی با منزلتند شاعرها
دستان سخاوتند و عاشق ، تنها
قربانی مظلومیتند شاعرها
غمخوار همه ولی بدون غمخوار
تنهائی از هر جهتند شاعرها
فریاد بلند حق صدای مظلوم
بخشنده و با سخاوتند شاعرها
یار وطن و فدائی هم میهن
آزاده ی با کرامتند شاعرها .

  • احمد یزدانی

تو مانند بهار و فصل رویش
کلید صلح و انوار پرستش
تو زیبائی چنان دلبستگی ها
میان تیره گیهائی تو تابش
حضور تو برای خانه کافیست
چنان جوهر برای کار و کوشش
تو هستی بهترین ، انگیزه بخشی
توئی دستان یاریگر و بخشش
به سینه اوج زیبائی تو هستی
چنان گوهر توئی اوج درخشش
عجین با مهربانی با طراوت
برای عاشقان غوغای چالش
تماشائی جهان با دیدگانت
تو هستی چشمه سار و روح جوشش
دویدن از برای دیدنت عشق
پرستش هستی و دست نیایش
شود هر عاقلی دیوانه ی تو
تو بخشنده توئی لطف نوازش
توان و قدرت اندیشه هستی
بود چشمان تو محراب پایش
جهان بی تو گوری سرد و تاریک
توئی زیبائی خلقت گشایش .

  • احمد یزدانی

آزادی من ساحل امن و نفسم تو
آرامش موّاجم و بانگ جرسم تو
در وسعت پهناور روح تو شناور
هم راحتی هم زحمت و رنج عبثم تو
هر لحظه به یاد تو و هرجا سخن از تو
هم بیکسی من تو و هم یار و کسم تو
در تو شده ام گم تو تمامی من هستی
تغییر من و علّت هر پیش و پسم تو
اندازه ی خوشبختی و شور و شررم تو
دستان دعای شب و پای هوسم تو
من گمشده در وادی رویای قشنگت
در عالم تنهائی من همنفسم تو
دنیای منی مایه ی حرف و سخنم تو
عشق من و شور شب و ناز نفسم تو
جان منی و کشتی و موج و بلمم تو
زندانی عشق تو من هستم قفسم تو
تا بامنی و غرق سراب تو من هستم
مستی که به دام تو اسیرم عسسم تو .

  • احمد یزدانی

ساک سفرم بسته و چشمان به راهم
دنبال تو می گردد و هستی تو پناهم
دل برده ای از من و رها کرده و رفتی
داغ تو به دل دارم و عشق تو گناهم
من در به در وحشی چشمان تو هستم
در حسرت چشمان تو یک عالمه آهم
حیرانی و ویرانی و حسرت شده کارم
تا روز رسیدن به تو چون روز سیاهم
باشد همه ی خواهش من یک نگه از تو
وقتی نپذیری بپذیرم که تباهم
زیبای ستمگر که به مرگم شده راضی
جان می دهم آسان تو اگر کرده نگاهم .

  • احمد یزدانی

عاشقی از عاشقان سرزمین عاشقی
مرد حیرانی میان مهر و کین عاشقی
بوده ام زندانی مهر و محبّت دائماً ،
شادمان بودم و گاهی هم غمین عاشقی
شد بلای جان من عشقی که عمرم بوده است
کشته ام با تیر مژگان نازنین عاشقی
در تمام عمر خود درگیر و دل دیوانه بود
کشت و کار من محبّت در زمین عاشقی
داده ام دنیا و دینم را و خوشحالم از آن
اعتقادم عشق و ایمانم به دین عاشقی
از رقیبانم نمی خواهم بگویم مطلبی
بسته دستان و زبان خوردم کمین عاشقی
گشته ام رسوای عالم راضیم از کار خود
زیر پایم منفجر گردیده مین عاشقی .

  • احمد یزدانی

ای عرب های مسلمان خفته اید ؟
یا که پیک نیک جدیدی رفته اید ؟
غیرت خلق عرب پس کو؟ کجاست؟
ظلم ظالم را تماشا می کنید ؟
در فلسطین قتل عام است و ترور
چشم خود را بر  مظالم بسته اید ؟
استقامت کرده مردان و زنان
اینچنین ظلمی جهان هرگز ندید
کودکان غزّه سیبل دشمنند
خون آنها داده آزادی نوید
راه حل تنها کلید همّت است
تا که دشمن را بکوباند شدید
شاید این کودک کشی ها آورد
یک فضای مثبت از وحدت پدید .

  • احمد یزدانی

عشق عزیز ای گوهر تابناک
زیر قدم های تو عالم چو خاک
دیده ی بینای زمین و زمان
گشته جهان از نفسَت عطرناک
مستی جان های تنابنده ای
باده ی نابی تو ؛ چو خونی به تاک
هم قدم شاخه ی زیبای یاس
دوری تو کرده مرا بیمناک
کن تو به اعلام حضورت خوشم
خون به دلم بی تو ، دلی چاک چاک .

  • احمد یزدانی

ساک سفرم بسته و چشمان به راهم
دنبال تو می گردد و هستی تو پناهم
دل برده ای از من و رها کرده و رفتی
داغ تو به دل دارم و عشق تو گناهم
من در به در وحشی چشمان تو هستم
در حسرت چشمان تو یک عالمه آهم
حیرانی و ویرانی و حسرت شده کارم
تا روز رسیدن به تو چون روز سیاهم
باشد همه ی خواهش من یک نگه از تو
وقتی نپذیری بپذیرم که تباهم
زیبای ستمگر که به مرگم شده راضی
جان می دهم آسان تو اگر کرده نگاهم .

  • احمد یزدانی

منی که در قفس هستم ز دست پندارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر چاه خیال از برادران هستم
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی که گویم راز
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر خودم را ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که غیرِ غم هرگز نبوده غمخوارم .

  • احمد یزدانی