در لحظه ی مرگ کوه ایمان حججی
بی واهمه چون خیل شهیدان حججی
او محکم و قاتلش بخود میلرزید
بر خوان خدای خویش مهمان حججی
#بنیاد_امام_جواد_ع
- ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۴۹
در لحظه ی مرگ کوه ایمان حججی
بی واهمه چون خیل شهیدان حججی
او محکم و قاتلش بخود میلرزید
بر خوان خدای خویش مهمان حججی
#بنیاد_امام_جواد_ع
حضرت بخشنده و پرهیزگارو خوش نهاد
فخر اسلام و تشیّع ، آفتاب اعتقاد
عرض تسلیّت برای عاشقان راهتان
رهروانِ در مسیر علم و عشق و اجتهاد
کاظمین است وجوادین و غمِ ما شیعیان
از شما برجسته شد خوبی و خیرو عدل و داد
گرچه بودی چون گوهر ، با عمرِ کوتاهی چو گل
میشود از نامتان بوی شهادت مستفاد
ظاهراً دستور قتلت داده اند امّا خدا
زنده کرد بخشندگی با کنیه ی پاک جواد .
همه در بند خود و من آزاد
غرق در لحظه ها و پندارم
روزها عالمِ من همهمه ها
شب الی صبح مات و بیدارم
یادها رنجهای دوران ها
می کُشد ، زنده میکند زارم
ای خدا ، صاحب همه دنیا
با تو امّیدوارو هوشیارم
لطف تو خالقا ، مرا کافیست
دل به مهر تو بسته میدارم
با تو ای آخرین پناه همه
کی توقّع ز دیگری دارم؟
#کوتوال
فیروزکوهی و چنگیز از تو خورد
سیلی،
که همره خود
تا به گور برد
از خاطراتِ جنگِ دوّم و اشغالِ روس ها
دل های داغدارِ زیادی
ز غم فِسُرد
هر صفحه از کتاب تو
دارد حکایتی
زد معرفت به دل مردمت رکورد
از شادمانی هر باغ و گوشه ات
هر شادمانی دیگر حقیرو خُرد
دستِ کمک به رونقِ تو
بی بلا وَ خوش
بسیار آرزو
در حسرتِ آبادیِ تو مُرد
حتماً
نهایتِ کارت گشایش اسـت
آغاز ،
بازیِ دورانِ بُرد بُرد.
#احمدیزدانی
قدرت و عصمت ،عروجِ تا ثریّا مرتضی
اوّل و آخر ،چو خورشید عالم آرا مرتضی
نورِ والای جهان ماده و معنا علی(ع)
بخشش و جود و کرم ،عادل و دانا مرتضی
زاده در کعبه ،قشنگ و خوش قدو بالا علی(ع)
همدم و یار نبی ،چشمان بینا مرتضی
اسوه در امر عدالت حضرت مولا علی (ع)
یار مظلومان و سرداری توانا مرتضی
لایق بانوی عالم حضرت زهرا علی (ع)
آیت رحمت و الگو در مدارا مرتضی
بنده در ظاهر و باطن ، دشمن مشرک علی (ع)
راهِ حق او حق خودش ، روحِ عطایا مرتضی
حلّ هر مشکل وَ داروی پریشانی علی (ع)
مقصدو مقصودِ امر دین و دنیا مرتضی.
یک عدّه پست و روانی و خوش خیال
چشمی بجوش خوردن و چشمی به انفصال
تولیدشان همه از جنس شایعه
زائیده نطفه های حرامی و خام و کال
هر روز شایعه ، هر لحظه توطئه
شد آبدیده از آنها مقالِ قال
از رو نرفته و مشغولِ کارِ خود
امیّدشان که بپا گشته قیل و قال
دیدند که نیست امیدی برایشان
ممتد روانه به چاله از عمق چال
در حیرتم من از این پشتکارها
ایکاش جای بدی بوده اهل حال.
به آینه ی چشم خود بیا و ببین
بیاکه برایم نه عقل ماندو نه دین
شدم چون آبِ گرفتار جوی پیچاپیچ
از هرطرف خورم از دوری تو کمین
تمامِ لحظه ی من از زمین بسوی هوا
غم است روانه که کرده ای تو چنین
دعای من شود آیا که کارگر افتد؟
بیائی و شده من آیت حدوث یقین؟
بیایی و راحت کنی از این ماتم
خدا کند که بیائی، خداکند ؛ آمین
احمد یزدانی
میگزد ذات هنر را با رذالت افعی
شهر بی صاحب و حاکم به بطالت افعی
یکزمان شاعر زمانی دیگر از رقّاصه هاست
نقدِ بی منطق و در اوج ضلالت افعی
بهتر از خود را نخواهد دید زهرش حتمی است
میزند نیش خودش را بی اصالت افعی
لانه دارد سال ها در معبر دلدادگان
ظاهری پر نقش و باطن پر کسالت افعی
میشود تیرم نشیند بر دل قلب سیاه
مژده آید داده تاوان با عدالت افعی؟
روز و شب های فراوان دیده ام
اصطلاحاً گرگ بالان دیده ام
همنشین شعله بودم سالها
گُرگرفتم ، شعله ور گردیده ام
تن در آتش ،جان رها ، آزاد بود
در تمام عمرخود جنگیده ام
گرچه من میسوختم از هُرم خود
بر فلک در سوختن خندیده ام
روزو شب با جسم زخمی با غرور
با تمام قدرتم کوشیده ام
بوستان عمر من پربار شد
میوه دادو من از آنها چیده ام
با یقین در معبر تنگ زمان
هر تقاضائی که شد بخشیده ام
نیست دیگر آرزوئی در دلم
شاکرم از خالق نادیده ام
احمدیزدانی
خواب دیدم آتشی سوزنده ام
بر گروه داعشی فرمانده ام
امرو فرمان جنایت میدهم
نفس ارکستر است و من خواننده ام
خشمگین چون شعله های پر شرار
هرچه زیبا بود را سوزانده ام
در میان خواب آمد یاد من
ادّعاهای به کل بیهوده ام
آنچه در نفس است رویا میشود
من چنینم ، واقعاً درمانده ام
نیست در املای ننوشته غلط
چون نوشتم در غلط ها مانده ام.
احمد یزدانی
اسم و رسم است مجازی همگی قلّابی
در به در مثل کسانیکه ندارند جائی
هرکه را خواسته اند سربه سرش بگذارند
اد نمودند و گفتند شما با مائی
عاقلان فاصله دارند از این غائله ها
می گریزد ز چنین دامگه هر دانائی
زیرکان هیچ زمانی نشوند بازیچه
مرغ زیرک نزند بال به هر صحرائی
باز با بازو کبوتر و کبوتر پرواز
سنخیّت اصلِ یکی بودن و هم آوائی.
#احمدیزدانی
هُرمِ بلا تا به ثریّا رسید
شعله ی سوزان به دل ما رسید
بر تن کشور شده رخت سیاه
ناله به هر خانه زِ بخت سیاه
پرچم آتش همه جا در هوا
تابلوی هر کوی و خیابان عزا
کوهِ یقین گشته به شک مبتلا
روزنه ها بسته و غوغا به پا
همهمه ها از غم آتش نشان
ماتمِ دل ماتمِ آتش نشان
عاشق دلسوخته ی پاکباز
عشق به اثبات رسانده است باز
زد به دل آتش سوزنده تا
دست دعا برده به عرش عاشقان
از تهِ دل داد برآرند خدا
سرد کن آتش تو به آتش نشان.
احمد یزدانی