اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمدیزدانی» ثبت شده است

زیر پایم گِل شد از اشک و شبی وامانده ام

وایِ من ، در غربتم تنهای تنها مانده ام

رقص آتش بود همه عمرم و رقصیدم ، کنون

شعله ها رفتند و من چون دودِ بر جا مانده ام .


  • احمد یزدانی


متفاوت ؛ خاصم ،#احمد_یزدانی 
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم  با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ  زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی.

  • احمد یزدانی

 برای مهندس (والتِر اَگنِر ) یکی از مهندسان سازنده پل ورسک که بر اثر سانحه ای جان باخته و او را در چشم انداز پل در روستای ورسک بخاک سپردند(پل ورسک توسّط شرکت دانمارکی کامپساکس ساخته شده است )

والتِر اَگنِر مهندسِ اطریش
داده جان بر سر تعهّد خویش
دلِ پُل را شکسته از مرگش
لوگموتیو را غمش بجان زد نیش
ظاهراً از جهان خود دور است
باطنش یک جهان و شاید بیش
سوت بر پل عزای اگنرهاست
خاک ایران دهد به دنیا کیش
چه قشنگ است اینچنین مرگی
دل غربت شود برایت ریش.
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

 

ا:

امید تا که بتابی و شادمان باشی
تمام عمر جوان بوده بی خزان باشی
چو سایه سارِ امرداد داغِ تابستان
گریزگاه تمامی خستگان باشی
به نیمه شب چو دو دست دعا و استمداد
و قلب روشن و ذوق فرشتگان باشی
چنان طلیعه ی صبح از میان تاریکی
رهیده از ظلمات و گوهر فشان باشی
عزیز من که چو خورشید میدرخشی تو
چه خوب میشود ار شادی جهان باشی
نبین که داده زمان گرد پیریم ارزان
تو در پناه خدا نور بیکران باشی
اگرچه روز و شب از دوریت سیاهی شد
تو باطراوت و شاداب و نغمه خوان باشی
دعا کنم که بمانی زهر بدی ایمن
طراوت نظر پاک عاشقان باشی
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

دنیا عوض شد ، شد کلنگ بازیچهِ بیل

کار است تعطیل و بهانه امر تحصیل

آبی ندیده لخت و عورند عدّه ای ، چون

هستند شناگرهای ماهر آن عزازیل

اهداف بیمعنی ، هدف حرفِ اضافه

اصل است وسیله نه هدف آقای فامیل

رخت و لباس بودنِ انسان عوض شد

تقلید ارزش شد و ارزش رفت تحلیل

ماندند همه از عاقلان، هوشیارها ،مست

اوضاع قاراشمیش است و گل با سبزه تکمیل.

@ahmadyazdany

  • احمد یزدانی

احمد یزدانی


متفاوت هستم  احمد یزدانی
با نگاهی ویژه  بینشی انسانی
اهل شعر و واژه  جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی  گاه هم بارانی
جنس من از هجرت  ره سپردن کارم
عاشق تغییرات  ریشه ای  بنیانی
مثل شمعی روشن  سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه  ضجّه ها پنهانی
ساده  بی پیرایه  بی گره   بی مشکل
خاطراتی روشن  سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه  رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است  سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم   رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس   مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی  مثل گل  آزادی
نا امیدی محکوم  کردمش زندانی

  • احمد یزدانی
داستان "خیانت جبّار" از نویسنده "احمدیزدانی"

خیانت جبّار

سال پنجاه وهشت شمسی است وَ اَحد معلّم مدرسه ای روستایی، همسرش که بتازگی به استخدام آموزش وپرورش درآمده است معلّم مدرسه ای درگیلان.
اوهرهفته عصرچهارشنبه عازم گیلان میشد وَ صبح شنبه یه محلِّ کارخود برمی گشت واین رفت وآمدها درهرهفته با هفته قبل فرق داشت.گاهی با قطار،گاهی با اتوموبیل، وگاهی که هوامناسب تربود باموتورسیکلت.
محلّ خدمتش به جادۀ هراز نزدیک بود واغلب با موتورسیکلت ازطریق جادۀ هراز به آمل وسپس چالوس ودرنهایت رامسروگیلان میرفت.دریکی ازچهارشنبه های بهارسال پنجاه وهشت ،بابرداشتن کوله پشتی وسرویس موتورسیکلت عازم گیلان شد وَ پس ازعبورازدامنه های جنوبی سلسله جبال البرزوسرازیرشدن در دامنه های شمالی درمنطقۀ گزنک درنقطه ای خطرناک ازجادۀهراز در لحظۀ عبورازنقطه ای بادید کوربااتوموبیلی پونتیاک آمریکایی درحال سبقت غیرمجازازنیسان وانتی روبروشد و اَحَد زمانی بخودآمد که مانند توپ درکف آسفالت غل خورده ودرکنارِ ۀسمت چپ جاده آرام گرفت.باتکانی به سَروگردن وپاهای خود متوجّۀ لطف خداوسلامتی خود شد وبسوی رانندۀ پونتیاک که دروسط جاده متوقّف،ودرپشت فرمان شوکّه شده بود خیز برداشت و وقتی درب پونتیاک را بازکرد تا راننده رابه بیرون بکشد،راننده که تصوّرمیکرد وی ازسرنشینان خودروهای عبوری است که قصدکمک به او را دارد،مرتّباً اصرارمیکرد که حال من خوب است ،بکمک راکب موتورسیکلت برو وبه اوکمک کن ،و هنگامیکه  اَحَد با عصبانیت اعلام نمود که راکب موتورخودم هستم راننده پونتیاک که جوان دانشجویی مقیم خارج از کشور بوده وهمانشب به مقصد اروپا پروازداشته است ازخوشحالی وهیجان سرازپانشناخته ومرتّباً اعلام مینمود که خسارت موتورسیکلت راپرداخت کرده و ازاینکه شما صدمۀ جدّی ندیده اید خدای بزرگ راسپاسگزارم.
پس ازقبول پرداخت خسارت ازسوی راننده که جوانی اهل مازندران وازخانواده ای معتبربودوانجام کارهای لازم وبه امانت گذاشتن موتورسیکلت تصادفی درکارگاهی درآمل وخداحافظی،احد با اتوبوس به رامسر و در نهایت به گیلان رفت وصبح فرداکه ازخواب برخاست تازه به عظمت خطری که از کنارگوشش گذشته بود پی برد.
سرانجام  پس ازچند روزاستراحت وآرام گرفتن درکنارهمسر خود برای ادامۀ خدمت به فیروزکوه برگشته مترصّد فرصتی بود تا بتواند تا بتواند موتورسیکلت خودراازآمل به فیروزکوه آورده تا نسبت به تعمیرآن که خودش درآن مهارت داشت اقدام نماید.
یکی دوهفته بعدازتصادف جبّاربا احد تماس گرفته  و بوی اطّلاع میدهد که با کامیون پدرخود از سمنان به آمل گچ حمل مینماید و آمادگی دارد که  در برگشت موتورسیکلت وی رابه فیروزکوه بیاورد.
پس ازانجام  هماهنگیهای لازم وعزیمت به آمل وتخلیۀ گچ وبارگیری موتورسیکلت
به سوی فیروزکوه حرکت مینمایند.
سالهای آغازین انقلاب بوده وعبورومرور درشهرها ضوابط خاصّی نداشته وکامیونها ازهرخیابانی که میتوانستندعبور مینمودند .جبّاردرمرکزشهرآمل ودر نزدیکیهای پل وسط شهردرکنارداروخانه ای توقّف کرده وازاحدخواست بداروخانه رفته و یک بسته قرص والیوم ده برایش بخرد و احد برای جبران محبّت جبّار که برای حمل موتورش زحمات زیادی را متحمّل شده بود بدون آنکه بپرسد و یا بداند که قرص والیوم چه قرصی هست وبرای چه بیماری ای ،بداروخانه رفته و درخواست خریدش راارائه داده و متصدّی داروخانه با قاطعیّت اعلام داشته که این دارو را بدون نسخۀ پزشک نمی فروشیم و هنگامی که احد به جبّاراطلاع داد که داروخانه ازفروش داروبدون نسخه خودداری می کند، جبّاربا پارک کامیون درگوشه ای ومراجعه به داروخانه باحرّافی دارو را میخرد و براهشان ادامه داده وزمانی که از شهرخارج شدند قرصها رادرآورده وتعدادی را به احد تعارف کرد تا بخورد ووقتی احد از خوردن قرصها امتناع کرد ده عدداز قرصها را شمرده وبه سوی دهان خود پرتاب نمود و احد که توجّه اش به جلووجادّه بود
تصوّرنمود که جبّارقرص ها را خورده است ودگرباره که جبّارپنج عدد از قرص ها را
تعارف نمود احدهم برای آنکه به اصطلاح درعالم جوانی و نادانی کم نیاورد دوعدد از قرص ها را ازجبّارگرفت وخوردوهرچه جبّاراصرارکردکه سه عدددیگرازقرص ها راهم بخوردقبول نکردوآرام آرام به بابل رسیده ودربین بابل وقائمشهر احد ازفرط خواب آلودگی قادربه کنترل خود نبود و درحالت اغما ونیمه بیهوشی بسرمیبرد وتنها موردی که بیادش می آمددریک صحنه درداخل اطاق بارکامیون جبّار و دونفردیگرنشسته ومشغول استعمال چیزی هستندودوباره به خواب فرومیرود.
صبحگاهان باوزیدن نسیم صبحگاهی احد چشمان خودرا گشود وخودرادرگوشۀ اطاق عقب کامیون ودرکنارموتورسیکلت تصادفی خودیافت.
دست به گردن خود زد از آویز طلای گرانقیمتش خبری نبود.احد نگران نبود و با بیادآوردن آن دونفرکه درشب دراطاق بارکامیون جبّار دیده بود و اینکه  کی وچگونه به اطاق 
بارکامیون آمده بودچیزی بیادش نمی آمد، مطمئن بودکه جبّاربرای اینکه به گردن آویزوی آسیبی نرسد آنرا برداشته و به وی بازخوهد گرداند.
ازاطاق غقب به پایین آمدوبادیدن جبّارکه جلوی کامیون خوابیده بودخیالش تاحدودی راحت شددست وصورت خودراشست وسعی کردجبّاررابیدارکرده به راه خودادامه دهند.جبّاربیدارنمی شدوتلاشهای احدبی نتیجه بود.ظاهراً جبّار
خودرابخواب زده بود.
احد با پرس وجوازمردی که صبح زود برای نرمش پیاده روی میکرد موقعیّت خودراشناخت وآرام  آرام  ازمحلّۀ مسکونی خارج وبسوی فیروزکوه راند.
بگردنۀ گدوک وکافۀعموحیدررسیددستورصبحانه دادومجدّداً برای بیدارکردن جبّارتلاش نمود .بالاخره جبّار بیدارشدوازاینکه تاپایان راه چیزی نمانده است شادمان به نظرمیرسید.وهنگامیکه پس ازشستن دست وروی خود برای خوردن صبحانه به داخل کافۀ قدیمی آمد،احد گردن آویزطلای خودرامطالبه نمود
وجبّاردرکمال ناباوری اظهاربی اطّلاعی نمودوامری که موجبات ظنّ احد به وی را تشدیدمی کرداظهارجبّاربه اینکه من اصلاًگردن آویزی به گردن توندیدم ونمی دانم به چه شکل وچه اندازه ای بوده است بود،زیرا احد یقین داشت جبّاربارها گردن آویز
وی رادیده بود ودرخصوصش با دوستانش حرف زده بود.احد درخیانت جبّارتردیدی نداشت.

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

جمعه ها

بی تو در جانِ خودم دربدرانم آقا

گُم و گورِ خودِ خویش،همچو خزانم آقا

همه ی عمر به دنبالِ تو ، دلواپسِ تو

مثل یک کودکِ بی دست و زبانم آقا

انتظار است چو نوری به دلِ تاریکی

چشمِ عالم به شما منهم از آنم آقا

ترس دارم که نیائیدو نبینم گُلِ رو

روحِ من در طلب است و نگرانم آقا

جمعه ها آخرِ دلدادگی و چشمان خیس

چِقَدَر چشم براهی ؟ چقَدَر عهد بخوانم آقا؟

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

دوره ی ماتم و محرّم شد

اشک آمد وَ خنده ها کم شد

شیعه پوشید رختهای سیاه

حاکم چهره های ما  غم شد

...

یادو نام حسین در دلها

بینظیر است در همه دنیا

اهل بیتش از آل پیغمبر

بوی گل مست کرده دنیا را

....

صف به صف هریک از یکی بهتر

سربلندو مقاوم و برتر

مانده تا پای جان سرِ پیمان

گشته الگو برای نوعِ بشر

....

جبرئیل از عطا وَ کوثر گفت

از وفاداری برادر گفت

آن بزرگی که دست و سر را داد

از ابوالفضل نیک اختر گفت

...

تشنگی از نگاهِ او سیراب

زده زانو به خدمتِ او آب

یک نگاه هم نکرد .، با خود گفت

خیمه گه منتظر ، شَوَم سیراب؟

....

یادِ اصغر زند به جان آتش

شیعه دارد به جان نهان آتش

تا به محشر وَ روزِ رستاخیز

حرمله را بسوزد آن آتش

....

اکبر آن سروِ جفتِ پیغمبر

نوّه ی نازنینی از حیدر

کاش بودیم و یاورش بودیم

آن بزرگ و نجیب و خوش منظر

.....

باید از یاوران آقا گفت

از زُهیرو بُریرو آنها گفت

عون و جعفر وَ حُرّ آزاده

از صفِ خوبی و سجایا گفت

....

زینب امّا حکایتی دیگر

با غمی خارج از توانِ بشر

در رگش خونِ حضرت مولا

زنده گردانِ راهِ پیغمبر

....

حضرت داغدار ما ، سجّاد

زینت دین مدارِ ما ، سجّاد

ماندو پرچم بدست او برخاست

از حسین(ع)یادگارِ ما ، سجّاد

....

از محرّم وَ از صفر اسلام

زنده ماندو قوی شدو خوش نام

شیعه چشمان منتظر دارد

با ولایت همیشه او همگام

....

ای که چشمان انتظارت هست

بر فرج دائماً شعارت هست

همرهی کن به حضرتِ رهبر

گُل ،،اولی الامرِ روزگارت هست

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی
با خواندن خبر شهادت غوّاصان کربلای چهار با دستان بسته سنگ هم گریست
وقتی که زد تیر خلاصش بر پرستوها
در عرش غوغا شد برای ماجراجوها
پروردگارِ عالم آنها را پذیرا شد
دستور تلخی داد بر فرجام زالوها
دیدیم ذلّت را به صدّام و سرانجامش
امرخدا فرمان نابودیِّ ناتوها
وقتی فلسطین غصب میگردد به نامردی
شیطان حمایت میکند از آن هیاهوها
وقتی که نیمی از زمین در جنگ میسوزد
وقتی که درگیرند اینسوها و آنسوها
وقتی ندارد حرمتی خون بنی آدم
روحِ غزل گم میشود در عمقِ پستوها
از عاشقی گفتن برای فصل پائیز است
اکنون بهارِ داغِ آلاله و شب بو ها
من مینویسـم بی محابا دیده هایم را
من مثنوی میگویم از خنجر و گیسوها
                             احمدیزدانی
                              
 
            
  • احمد یزدانی


فاصله ها ، حضرت آئینه ها

سوخت چه بسیار از آن سینه ها

خاطره ها و غم تو ماندنیست

چوب جدائی تو ، سوزاندنیست

عشق تو ، ورد شب و روزم شده

باعث حیرانی و سوزم شده

داغ غمت در دل من پرده در

پرده ی آخر غم و خون جگر

منتظر روشنی خانه ام

از غم هجران تو ، دیوانه ام

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

حضرتِ پاک و شریف ،ای گُلِ ما ،اسماعیل(ع)

 آبروی قلم و دستِ شفا اسماعیل(ع)

صخره در بندِ تو ،کوه خدمتِ تو ،اسماعیل(ع)

تکیه کرد آنکه به تو خاست زِنو ،اسماعیل(ع)

مردو زن جملگی هستند کمربسته ی تو

عاشقانند پناهنده وَ وابسته ی تو

هرخرابی که به تو رو بِکُند آباد است

 آنکه را مهر تو در جان و دل است  آزاد است

قرن ها آمدو باقی تو و خاک قدمت

ریزه خوارانِ تو دیدند عطا و کرمت

خادمین تو ز ادوار کهن تا امروز

 همگی معتقدِ معجزه های تو هنوز

زائرانند همه کَفترِ جَلدِ حَرَمَت

 باز درهایِ بهشت است به مُهرو قلمت

 بس گلِ نازو لطیفی که در این بستان است

 تا به خاکِ تو نظر کرد شکوفا شدو هست

گرچه از مرقدتان تا به خراسان دور است

 لذّتِ  از نور برادر همه جا  مقدور است

هرکه قصدش عتبات است و حریمِ محبوب

 حَرَمِ توست سـرآغازو سرانجام ،چه خوب

نورِ درگاهِ شما بر دل و جانِ آنهاست

 هر یکی پرچمی  از کاخِ بزرگیّ شماست

هست از گنبدتان بارقه ی شعر وزان

 گل و گلدسته ی ایوانِ شما مهروزان

هرچه یاءس است بیک دیدنتان برباد است

 از گلِ مهرِ شما خاطره ها دریاد است

گفته شد از پدران با پسران تا امروز

 هرکسی بست دخیلی به شما از سر سوز

دسـت خالی نه که با دستِ پراز یاری رفت

 مشکلش حل شدو با بارِ سبکباری رفـت

صبحگاهان که به رودِ تو طراوت جاریست

 چاره ی درد فقط یک نگه از تو ، کافیسـت

بـرکتِ داده ی از سویِ خدا بر شهری

 تو همان کوهِ بلندی که زِ پستی قهری

هرکه دستش به تو و دامن تو آویزد

 هرچه خیراست زِ دست تو به پایش ریزد

آمدی، شد دگر از عرش به ما آمدو شد

 از همین رو همه ی شرّو بلا از ما شد

هرکه آویخت به کُنجِ درو دیوارِ شما

 دید از بخششِ دستانِ شما معجزه ها

طوطیا خاکِ رهِ توست که بر دیده کشیم

 انتظارِ فرج از حضرتِ نادیده کشیم

 از شمـمِ خوشِ پیمانه ی مهـدی مستیم

 منتظـر بر نگهـی از طـرفِ او هستیم.

  • احمد یزدانی