اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خورشید» ثبت شده است




  • احمد یزدانی

شاعر بپذیر عاشقی خورشید است
چون چشمه رهاورد وی از امید است
هرکس که تمیز زندگی کرد یقین
در سینه روزگار خود جاوید است.

  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

روشن تر از آنی که بخوانم مهتاب

جاری تر از آنی که بگویم چون آب

تاریکم و محتاج نگاهت خورشید

در حسرت دیدار تو چشمی بیخواب

  • احمد یزدانی

کاش وقتی به خانه برگشتم

کفشهای تو پشت در باشد

جای تو در کنار مادر من

مثل یک عمر روی سر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

رخت مادر لباسی از گلها

استرس ساک رفتنش بسته

نا امید عازم سفر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

امرو نهیت شروع و من ساکت

تو چو سردارِ فاتح ، من سرباز

جفت پاها وَ چشم تر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

چشمهایت نظاره گر باشد

نورِ جانِ تو مثل یک خورشید

حافظ خانه از خطر باشد


پدرم داغ تو توانفرساست

خارج از طاقت بشر باشد

در فراق شما پدرجانم

مرگ و یاد تو سر به سر باشد.


پدرم ،نیست پشت در کفشت

پدرم نیستی تو در خانه

داغِ تو تا قیامت معهود

با من و خانه همسفر باشد.

  • احمد یزدانی

متصاعد شود از رود محبّت شادی

میبری بهره زمانی که در آن افتادی

غرقه بودن که بلا میشود هرجا محسوب

برخلاف همه چون غرق شوی دلشادی

گذرت هرچه بود بیشتر اینجا جانت

می شود صیقلی و ساخته با استادی

چون به دریای محبّت برسی خورشیدت

می کند ابر و پراکنده شوی با بادی

این تسلسل نه که پایان چو سرآغازی هست

تا که ویرانه ی جان‌ها بکند آبادی

عمر جاوید کند هرکه محبّت آموخت

می برد تا ابدیّت سفر از این وادی .


  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

ابرو بادو مَه و خورشیدو فلک جمع شُدند

لُرو کُرد و عرب وتُرک هماهنگ شدند

دست در دستِ هم و شانه به شانه باهم

نُتِ سمفونیِ ایران خوش آهنگ شُدند
  • احمد یزدانی