- ۰ نظر
- ۲۳ دی ۰۲ ، ۱۱:۵۷
شاعر بپذیر عاشقی خورشید است
چون چشمه رهاورد وی از امید است
هرکس که تمیز زندگی کرد یقین
در سینه روزگار خود جاوید است.
روشن تر از آنی که بخوانم مهتاب
جاری تر از آنی که بگویم چون آب
تاریکم و محتاج نگاهت خورشید
در حسرت دیدار تو چشمی بیخواب
کاش وقتی به خانه برگشتم
کفشهای تو پشت در باشد
جای تو در کنار مادر من
مثل یک عمر روی سر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
رخت مادر لباسی از گلها
استرس ساک رفتنش بسته
نا امید عازم سفر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
امرو نهیت شروع و من ساکت
تو چو سردارِ فاتح ، من سرباز
جفت پاها وَ چشم تر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
چشمهایت نظاره گر باشد
نورِ جانِ تو مثل یک خورشید
حافظ خانه از خطر باشد
پدرم داغ تو توانفرساست
خارج از طاقت بشر باشد
در فراق شما پدرجانم
مرگ و یاد تو سر به سر باشد.
پدرم ،نیست پشت در کفشت
پدرم نیستی تو در خانه
داغِ تو تا قیامت معهود
با من و خانه همسفر باشد.
متصاعد شود از رود محبّت شادی
میبری بهره زمانی که در آن افتادی
غرقه بودن که بلا میشود هرجا محسوب
برخلاف همه چون غرق شوی دلشادی
گذرت هرچه بود بیشتر اینجا جانت
می شود صیقلی و ساخته با استادی
چون به دریای محبّت برسی خورشیدت
می کند ابر و پراکنده شوی با بادی
این تسلسل نه که پایان چو سرآغازی هست
تا که ویرانه ی جانها بکند آبادی
عمر جاوید کند هرکه محبّت آموخت
می برد تا ابدیّت سفر از این وادی .