من که نفهمیده ام چیستم و کیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم
- ۰ نظر
- ۲۵ آذر ۰۳ ، ۱۶:۳۴
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم
سینه ام از دوریت طوفانی است
دیدگانم از غمت بارانی است
رفتی و آتش به جان من زدی
کرده ای ثابت که دنیا فانی است .
آغاز شد آزادی از گوشه ی زندان ها
پژمرد گل زیبا در کُنجِ گلستان ها
از رنج قفس بلبل ، زد چهچهه با حسرت
آتش شده خاکستر از داغ زمستان ها .
پرچم آتش همه جا در هوا
گشته به پا معرکه از شعله ها
ناله ی درماندهٔ مردم بلند
مانده در آتش چو اسیری به بند
تابلوی هر کوی و خیابان عزا
آتش سوزنده چنان اژدها
آمده عشّاق وطن بی صدا
جان به کف از قید منیّت رها
مردمی عاشق تر از هر پاکباز
از همه جز خالق خود بی نیاز
حمله نموده به دل شعله تا
امن و امان گشته همه خانه ها
کرده دعا ملّتشان از وفا
با همه ی عاشقی و بی ریا
از تهِ دل رو به خداوندشان
سرد کن آتش تو به آتش نشان .
#احمد_یزدانی
بهر یک پیراهن اکنون یک قطار
میشود از سوی بسیاری نثار
نیست دیگر ریزعلی یادش بخیر
کرده کاری را که بوده کارزار
در دل سرمای شب با آن خطر
آتش پیراهنش داده قرار
آن قطار و سرنشینان از خطر
وارهانید و شده امّیدوار
در دل تاریخ این ملک کهن
ریزعلی ها تا همیشه ماندگار
نیست دیگر ریزعلی یا همچو او
تا کند با حرکتی نیکی شکار
رفته اند مردان مرد این دیار
مانده اند یکعدّه خام بی بخار
در سینه ام کوهی از آتش سرد دارم
با ظاهری خندان دلی پر درد دارم
از سردی دل های مردم می گدازم
خون در دل امّا رنگ و روئی زرد دارم.
رفتی و یاد تو شد فسانه
آتشت در دلم جاودانه
تا نیائی نمیگیرم آرام
میکشم از شرارت زبانه
شعله ور در گدازم شب و روز
تو همه شکوه ای از زمانه
منتظر هستم ای نازنینم
آتش یاد تو جاودانه
زندگی بی تو رنج و عذابه
تو نباشی چو زندان جهانه.
رفت در آتش سیاوش پاکباز
سالم آمد از دل آتش فراز
داد کیکاووس سوری با غرور
از سیاوش تهمت سودابه دور
چارشنبه ماند از آن یادِگار
آتشی که کرده پاکی آشکار
هرکه ایرانی و در آن ریشه دار
جشن آتش در نهادش ماندگار
می شود با کوه آتش روبرو
تا که باقی ماند از او آبرو.
آتشی بودو سیاوش بود و تن
اوج مظلومیّت و تهمت ز زن
چون درون آتش سوزنده رفت
با حیا از کوه آتش زنده رفت
آتش سوزنده او را سرد شد
رد شد و در پشت پایش گرد شد
سربلند و با شکوه و با وقار
کرده اثبات حق خود در کارزار
مانده ای در خویشتن در اوج و هست
رنج تهمت زیر پایش رفته است
رفته است در آتش از آن جسته است
پاک برگشت آنکه از خود رسته است
از برای خاین آرامش کجاست ؟
هر تشنّج حاصلی از ترس ماست.
.....
............
.................
پرچم آتش همه جا در هوا
گشته به پا معرکه از شعله ها
ناله ی درماندهٔ مردم بلند
تابلوی هر کوی و خیابان عزا
آمده عشّاق وطن بی صدا
کوهِ یقین بوده چو آلاله ها
مردمی عاشق تر از هر پاکباز
از همه جز خالق خود بی نیاز
حمله نموده به دل شعله تا
امن و امان گشته همه خانه ها
کرده دعا ملّت ما از وفا
با همه ی مهر و ز صدق و صفا
از تهِ دل رو به خداوندشان
سرد کن آتش تو به آتش نشان .
باید که نشسته از فداکاری گفت
از جبهه و از جنگ و وفاداری گفت
از لشکریان تحت تحریم و نبرد
با قلدر عالم به سزاواری گفت
باید که بمیدان برویم از نو ما
مردانه بیان کنیم از راز بقا
از ظلم و دفاع سخت میهن ، محکم
تا زنده بماند آن فداکاری ها
از قصّه ی جنگیدن با کفتاران
از دشمن و هم بستریش با شیطان
از غیرت و مردانگی همّت ها
از احمد و محمود و کریم و چمران
از موشک و دست خالی و جنگ شدید
از آنچه که تاریخ جهان کمتر دید
از مرد و زن رشید ایران بزرگ
از راز مقاومت و خورشید امید
از بال و پر بلند نورانیّت
از عالم بینظیر انسانیّت
از جنگ بدن و تانک و از فهمیده،
از آتش و وحدت و جهانی غیرت
امّا سخن نهائی من لندیست
پروانه ی در آتش غیرتمندیست
آغوشِ گشوده ی شهادت ، خوشبخت
در اوج و فراز کاخ عزّتمندیست .
حال و روز بدتان آیت دردم مردم
آتش افروز شب از سینه ی سردم مردم
نتوانم بنشینم و نگویم حرفی
در خودم مُرده و زنده شَوَم هَردَم مردم
از غم تک تکتان خون به جگر دارم من
آتشی بوده که خاکستر سردم مردم
دلخوش از همرهی و یاری یاران هستم
با شب و تیره گیش غرق نبردم مردم
تا زمانیکه نبینم لب خندان شما ،
ننشینم سرجا خشم تگرگم مردم .
رفتی و یاد تو شد فسانه
آتشت در دلم جاودانه
تا نیائی نمی گیرم آرام
میکشم از شرارت زبانه
شعله ور در گدازم شب و روز
شکوه ام یکسره از زمانه ؟
زندگی بی تو رنج و عذابه
تو نباشی چو زندان جهانه .
زیر پایم گِل شد از اشک و شبی وامانده ام
وایِ من ، در غربتم تنهای تنها مانده ام
رقص آتش بود همه عمرم و رقصیدم ، کنون
شعله ها رفتند و من چون دودِ بر جا مانده ام .
در جهنّم شده ام ساکن و در تنهائی
ظاهراً با من و همراهم و هم آوائی
جرئتم نیست که تا ناله نمایم از درد
قدرتم نیست تحمّل کنم هر رسوائی
تا کجا رانده شوم هر طرفی چون کاهی؟
می بری در دل آتش که دهی مانائی؟
مطمئنّم که سرانجام پشیمانی تو
ولی افسوس ضمانت نشدم فردائی
خسته هستم ز جدالی که مداوم شده است
خسته از موج خطرناک چنین دریائی
نه زبانی که بگویم غم دل را با کس ،
نه توانی که تحمّل کنم هر غوغائی .
جاری چو چشمه ،بهاری تو بی زوال
ای ماه روشن زیبای پر جلال
در راه سلطنتت جان فدا کنم
خونین شقایق چون آیه ها زلال
افسانه ی تو بجانم چو آتش است
از سوزش تو جهانم چو آتش است
دیگر نه معرکه ی خنده یا سکوت
منطق و عمق بیانم چو آتش است
آنرا بجان جهنّم فرو کنم
تدبیر تازه به میدان او کنم
یا مَحرَم تو شود ای قدح سبو
یا سنگ را برای زدن جستجو کنم.
#کوتوال
من خیره به آتشِ تو ای شوقِ حضور
از شعله ی چشمان تو هستم مسرور
هـرچند نظرنمی کنی بر دلِ زار
امّید نگاهی از توام کرده صبور.