- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۰۲ ، ۱۲:۵۷
یک سفینه نشست روی زمین
سرنشینان آن همه خوشگل
از کُراتِ دگر شدند اعزام
تا بخندیم و حل شود مشکل
یک رُباتش شروع به صحبت کرد
گفت از وضع مردم آنجا
قصدِ جاسوسی از زمین را داشت
اینچنین گفت قصّه را مجمل
گفت او در کُراتِ دیگر ، ما
عاطل و باطلیم و سرگردان
کاری از دست ما نمی آید
از بوروکراسیِ شدید ، خجل
رفته ما در اداره ها هرروز
از برای امور جاریِ خود
ماجراهایِ قیرو قیف حاکم
درد چون میکروبی قوی ناقل
دستهامان درازتر از پا
کرده ما متر اداره را هر روز
همه مشغول در نهایت هم
پشت بامی نمیشود کاهگل
اضطراب است و خونِ دل خوردن
سهم آنان که اهل قانونند
راحتند بیغمانِ بی قانون
پول و پارتی دو دلبر همدل
راحت است چون اداره ی مرّیخ
می چمند آدمان مرّیخی
حرف سربسته اینکه در آخر
کس ندارد سراغی از حاصل
حرف میزد ، تَشَر زدم گفتم؛
هست اینجا بهشتِ انسان ها
بروید ، از زمین ما بیرون
ما همه راحتیم و بی مشکل .
#احمد_یزدانی
دل و دماغ زمانه به قیر می ماند
برای خسته زمین چون حریر می ماند
در این زمان گرانی و فقر و بیکاری
گچ از نگاه گرسنه پنیر می ماند .
شد اکنون روزگار ویژه آغاز
جوانان کرده طرح فکر و ایده
از آنجائی که انسان وقت زادن
شود با شکل خاصش آفریده
چه خوب است تا که هرنسلی خودش هم
برای رشد خود طرحی کشیده
بُوَد راه نجات خلق در آن
چه خوب است حاکمان آن را شنیده
نهاده خودپسندی را به یکسو
ترازو بود حق از آن چکیده
هر آن امری که بر خود ناپسندند
برای هیچکس آن را ندیده
نخواهند هیچکس را نوکر خود
نخوانند خویشتن را برگزیده
بپرسند از نظرهای جوانان
جوانان تمیز و پاک عقیده
اگر اینگونه میکردند قبلاً
نمیشد پرده ها اکنون دریده
اگر چه عالمی در گیرو دار است
صداقت از جوامع پرکشیده
ولی ایران و ایرانی رشید است
هزینه داده در راه عقیده
اگر از رفته ها عبرت بگیرد
بلوف از سوی شیطان را ندیده
بهمراه خرد با خیر و خوبی
نموده انتخابی برگزیده
تفرّق را بگور خود سپرده
کنار هم ز هر رنجی رهیده
شده احیا بزرگی های ایران
جهانی پشت مرزش صف کشیده
همه ایرانیان شاداب و خندان
دوباره بام عالم را خریده.
.
رفتی و یاد تو شد فسانه
آتشت در دلم جاودانه
تا نیائی نمیگیرم آرام
میکشم از شرارت زبانه
شعله ور در گدازم شب و روز
تو همه شکوه ای از زمانه
منتظر هستم ای نازنینم
آتش یاد تو جاودانه
زندگی بی تو رنج و عذابه
تو نباشی چو زندان جهانه.
من و خواب بوده باهم ،دو رفیق و یارو همدم
من اسیر قهرو نازش و وی همدمم دمادم
به نظر همیشه بیدارو به دل اسیر کویش
دل و چشم هر دو در خواب وسفر به قهقرا هم
به تلنگری شبی باده فروش ِ مست بامن
به زبانِ بی زبانی بنِمود عُمرِ آدم
چو زِ دست رفته عمرت نشود دگر پدیدار
اَگَرم شوند یکدست همه ی زمانه با هم
چه بسا که چشم خواب است و جهانِ سینه بیدار
تو نخواب ،عمر کوتاه و به خواب می شود کم
رفتی و یاد تو شد فسانه
آتشت در دلم جاودانه
تا نیائی نمی گیرم آرام
میکشم از شرارت زبانه
شعله ور در گدازم شب و روز
شکوه ام یکسره از زمانه ؟
زندگی بی تو رنج و عذابه
تو نباشی چو زندان جهانه .
گرگ است زمانه ما عزالیم همه
صیدش شده ایم و در زوالیم همه
زنجیر اگر به دست و پا بود چه غم
زنجیری روز و ماه و سالیم همه .
چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت
برای لغزش تو وعده سیب می دهدت
سوار بال خیالش کند بچرخاند
نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت
.
بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد
به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد
رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه
به دست توطئه های رقیب می دهدت
.
به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی
تو در گمان که توانی جهان نو سازی
درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،
همان که برده به اوجت نشیب می دهدت
.
بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس
به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث
غمین و شب زده ، خسته به خانه می آئی
زِ درد و محنت و رنجش نصیب می دهدت
.
به تازیانه ی اوهام می نوازد ، بعد
به هر گذر ز تو یک خاطره بسازد ، بعد
به لطف عمر تو خود را جوان کند ، آنگه
بدست پیری و ناز طبیب می دهدت
.
مخور فریب فراز و مشو غمین ز فرود
بساط عالم از آغاز خود همین سان بود
بکار بذر محبّت ، ثمر دهد بی شک
به کِشته برکت خود را حبیب می دهدت.