- ۰ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هُوَالعشق :
حضرت غایب ، خلف عسکری
نور تو روشنگر هر معبری
دادو دهش های خداوندگار
بر همه ابنأ بشر سروری
منتظرت از دل تاریخ ما
بزم جهان است و شما دلبری
حجّتِ حق ، جوهرو مفهوم دین
منتظران را چو پناه ، سنگری
چشم براهت همه ی شیعیان
تارک حق را تو چنان گوهری
خُلقِ محمّد وَ صفات علی
چون حسنین نوّه ی پیغمبری
کشور ما کشور صاحب زمان
کرده سپاهی تو گردآوری
زینت دینی و کمال خرد
جعفرِ صادق و یل دیگری
هرقدمِ خاک تورا منتظر
شیعه همه شیعه ی تو ، جعفری
کاظمِ دینی وَ رضای همه
متّقی هستی و رضا ، عسکری
ابن حسن ؛ لعبت مستضعفین
دشمن مستکبرو هر جاهری
جمعه همه پای قراریم و عهد
خوانده و کرده ز تو یادآوری
دل به تو بسته ، تو امید بزرگ
مظهر عدلی و گل داوری
منجی عالم بتو دلبسته ایم
تو به شب مستی ما ساغری
آخر عشقی و محبّت و لطف
بر همه ی خیر جهان بستری
عالمیان منتظر عدل تو
عدل تورا منتظر است ، بنگری
دایره ی عدل تو برپا شده
از ملک و انس شما برتری
باده دین را زده دین باوران
خیل شهیدان و شما راهبری
سلسله جنبان امامت شما
باغ ولایت وَ گلِ آخری
ای بفدای تو امام زمان
عاشق بیچاره ی خود ننگری
احمد یزدانی
عدّه ای روزیم و یک عدّه شَبیم
هردو راهی رو به سوی مقصدیم
یک گروه نورو گروهی تیره گی
مثل خوبی و بدی ها در همیم
مدّعی ، من گرچه بد هستم و شب
ظاهرو باطن یکی ؛ بی ترس و بیم
دلخوشم تنها که میبیند خدا
مدّعی بسیارو ما خیلی کمیم
من نباشم روز را مفهوم نیست
لازم و ملزوم و از یک منبعیم
واقعاً استاد تردست است حق
حکمتی دارد فراگیرو عمیم
از دلِ مرداب ها گل میدهد
میکند گُل همدمِ خاری به بیم
جمع اضداد است عمق معرفت
اشرف المخلوق کلّ عالمیم
اصل مطلب ، آخرِ کارِ همه
میکند پیغمبری دُرّی یتیم.
گفتگوئی شنیدم از دو جنین
چون تلنگر مرا بخود آورد
با زبانی که ساده بود اثبات
بر وجود خدای سبحان کرد
اوّلی رو به دوّمی پرسید
زندگی را تو در گمانت هست؟
بعد از زایمان چه وضعی هست؟
اعتقادی به آن جهانت هست؟
دوّمی خنده کردو پاسخ داد،
جای بازی و خواب حتماً هست
ممکن است با دهن غذا بخوریم
راه با پا و کارهم با دست
پاسخ آمد که ،این چه حرفی هست
بندِ ناف است و جفت راهِ غذا
هست اگر زندگیِ بعد از این،
هیچکس برنگشت ،نگفت چرا؟
پاسخش را شنید شاید هم
پدرو مادرو جهان دیدیم
اوّلی گفت خوش خیالی تو
ما ندیدیم ، یا که نشنیدیم
هرچه هست یا که نیست اینجا هست
ما که چیزِ دگر نمی بینیم ،
اگر اینها که گفته ای باشد
کو؟ کجا هست؟ ماکه خندیدیم ،
دوّمی گفت اگر توجّه کنی
همه جا حاکم است دستِ خدا
چشمِ دل را اگر کنی روشن
بشنوی تو صدای پایش را
گفتگو را شنیدم از دو جنین
با تفکّر از آن تکان خوردم
این جهان را چو مزرعه دیدم
ذهن را تا به نورها بردم.
زیباست حق وَ به او دل سپرده ام
حق جلوه ایست به نورو برابر است
دریای فرصت برباد رفته ام
از من خدا عصبانی و مضطر است
اینجاست مدّعی گُل سپاهِ خار
هر ریشه دار به سوگ برادر است
دیوانه ام من و از عقل فارغم
آئینه راست بگوید چو کافر است
خواهش بریش من خسته جان نخند
این حرفها همه از عمق باور است
هرچند در نظرت پخمه آمدم
این روزگار بدو پخمه پرور است
دارم امید بیاید زِ غیبتش
چشم خیال به مهرش منوّر است.
در سبد روی نیل موسی بود
همه اطراف او پر از وحشت
کاخ فرعون مقصد آخر
تا رسالت ردا شود بر رخت
همه بر قتل او کمر بستند
همه از مرگ او سخن گفتند
چون قضا را نمی پسندیدند
بر قَدَر بسته دیدگان را تخت
آسیه* دید چون سبد در نیل
امرِ آوردن سبد را داد
تا در آن یافت کودکی زیبا
دل به موسی سپرد او سرسخت
کُلثُمِه*گفت میشناسم من
آن کسی را که شیر خواهد داد
چون تعلّق گرفت امر خدا
مادر آمد به کاخ و یارش بخت
دخترِ لاوی ابن یعقوب* است
او یوکابِد* وَ مادر موسی
داد شیرش به کودک دلبند
کور شد چشم طاغی بدبخت
عشق مادر وجود فرزند است
بارها زنده شد سپس مرده است
رشد کردو بزرگ شد موسی
تا شدند قوم او از او خوشبخت
هرکجا عشق حاکم است آنجا
می رساند خدا کمکها را
گشت موسی کلیم حضرت حق
پای بندِ رسالت خود سخت
کوهِ طور است و رازِ دل گفتن
گوش جانش شنید ده فرمان*
امّتی را چو سایه شد بر سر
حق نگهدار سایه بادو درخت.
احمد یزدانی
کوتوال
پانوشته:
آسیه =همسر فرعون
کُلثُمه = میریام (کُلثُم)خواهر موسی
لاوی ابن یعقوب= پدر عمران پسر اسحاق پسر ابراهیم
یوکابد = مادر موسی
ده فرمان = پایه شریعت قوم یهود
شکر خدا که میهن آزاد و سربلند است
نام قشنگ ایران ،تا کهکشان بلند است
کوروش بخواب راحت ای مهر آریائی
حاکم به کشورِ ما امنیّتی رَوَند است
چون تهمتن جوانان غرّنده و غیورند
دارا اتم شکافد ، سارا عزیز و قند است
کارون رونده و پاک دستی گشاده دارد
ضحّاک در دماوند در قیدو حبس و بند است
بیگانه جا ندارد در سرزمین یزدان
اروند جاری و رام، البرز ارجمند است
دریایِ مازنی ها، کانونِ دلبری ها
هرکس رود به ساحل ،خشنودو بهره مند است
پرچم در اهتزاز است ، اوج نماد وحدت
هرکس نخواهدازکبر،خودخواه وخودپسنداست
شیرو شغال شاهان در گور خود رها شد
بر مرده بیش گفتن مکروه و ناپسند است
بخشیده اند اگر از خاک تو مستبدّان
ملّت از آن سخاوت همواره دردمند است
دیو سفید نخوت در غرب آرمیده
چشمش به ثروت ما ، طمّاعِ مستمند است
شاهان و خواب اُختند ، راحت بخواب کوروش
در هر وجب از این خاک گردانِ زورمند است
سکّوی موشکی چون آرش در انتظار است
تیروکمان به دستش ، برشانه اش کمند است .
یا حسین ابن علی ، دلبستگانت آمدند
یا حسین ابن علی، وابستگانت آمدنددست تقدیر به سرپنجه قدم میزد ، عشق
شاعرِ شهر سحرگاه قلم میزد ، عشق
پرده دارانِ عفافِ ملکوت آمده اند
حضرتِ رهبرِ ما نیز رقم میزد ، عشق
خبر آمد همه جا هست چراغان امشب
جشنِ دیدار به پا کرده شهیدان امشب
گفته اند عرش نشینان به ملائک ، بروید،
وببینید بهشت آینه بندان امشب
شیعیان ؛ باز گُلی از گلِ ما پرپر شد
گُلِ ما نه ، گلِ گلزارِ خدا پرپر شد
وقتِ عشقبازیِ عُشّاق فراهم آمد
یاحسین ، عاشقی از کوی شما پرپر شد
عطرِ پیراهنِ یوسف به وطن برگشته
چشمِ یعقوبِ وطن در غمِ او تَر گشته
زده بر سر همه ی پیرغلامان حسیـن(ع)
بازهم لاله ی ما هست کـه پَرپَر گشته
شب گمان کرد که ما خانه ی ویران هستیم
سست پیمان و رفیق رهِ شیطان هستیم
می نشیند به سرِ جایِ خودش داعش هم
او ندانست که ما مردم ایران هستیم
داعش ، این لقمه بزرگ است ،گریبانگیر است
داعش این خطّه گذرگاهِ پلنگ و شیر است
مطمئن باش که شد موقعِ نابودی تو
حقّ و باطل همه ی عمر بشر درگیر است
با نگاهت ترک دین و ترک ایمان میکنم
نیّت روزه برای عید قربان میکنم
می نشینم در کلاس درس و مشق عاشقی
شادی از یاد و خیال تو و باران میکنم
میدهم برباد خرمن شعله بر آن میزنم
دودها را قاصد پیغام پنهان میکنم
وعده گاه عمر خود را میکنم چون کلبه ای
منتظر در آن نشسته فکر عصیان میکنم
میشوم صیدی بدامت با کمال میل من
وصف صیّاد نگاه تو فراوان میکنم
چشم تر را مینمایم غرق شور زندگی
اشک را با خنده تقدیم تو ای جان میکنم
من سخن از سختی زندان نخواهم گفت هیچ
بندهای دست و پا را از تو پنهان میکنم
سالها در حسرت آبم بدنبال سراب
تشنگی را با تماشای تو جبران میکنم
رنگ آرامش نخواهم دید من در غیبتت
در خیالم با نسیمی از تو طوفان میکنم
در گذرگاه خطرها یاد تو امنیّت است
منتظر میمانم و یاد گلستان میکنم
تو بیائی میرود سختی پی کاری دگر
رنج ها را با نگاهت سهل و آسان میکنم
امرکن ای حضرتِ دلبر ، منم فرمانبرت
من اطاعت از شما را با دل و جان میکنم.
احمدیزدانی
متفاوت هستم احمد یزدانی
با نگاهی ویژه بینشی انسانی
اهل شعر و واژه جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ریشه ای بنیانی
مثل شمعی روشن سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ضجّه ها پنهانی
ساده بی پیرایه بی گره بی مشکل
خاطراتی روشن سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی مثل گل آزادی
نا امیدی محکوم کردمش زندانی
صف به پا از دسته ی بدکارها
عقرب جرّاره و کفتارها
اژدهای هفت سرهم دیده شد
داعش و تکفیریان و مارها
اینطرف اهلِ تشیّع ، اهل دین
رادمردان و زنان مسلمین
از دگرادیان بزرگان آمدند
حولِ وحدت ،در مدار اربعین
کربلا در انتظار گل نشست
میزبان در خانه با سنبل نشست
فرشِ گل شد پهن در هر زیرِپا
در دلِ هرخانه یک بلبل نشست
صف به صف گُردان پیاده راهوار
آمدند از هر کرانه یا کنار
عاشقان هم میرسند از گردِ راه
شیعه دارد از حسینش اعتبار
حضرتِ عبّاس و یاران شادمان
عشقِ عاشوراست در روح و روان
بر زمین نورِ خدا پاشیده اند
فخر دارد عرش بر این بندگان
مات شد دنیا ، سرِ جایش نشست
چشمِ شورَش برجهانِ شیعه بست
یکنفرهم از خبر چیزی نگفت
چند رکورد هم از گینِس درهم شکست
حضرتِ صاحب تماشا میکند
چهره اش را خنده زیبا میکند
رهبری شاد از خروش شیعیان
با ولایت شیعه غوغا میکند
مادرم با قلب شادو خاطری آرام رفت
عاقبت با مهرِ زهرا (س)گشت شیرین کام رفت
بود با ایمانِ خود در انتظارِ پر زدن
کفتری بودو شبی از لانه اش در بام رفت
قبلِ مرگش دل زِ دنیا کنده بود او سالها
مهر ایشان ماندو خود آزاده و خوشنام رفت
حضرتِ زهرا(س) امیدش بود در وقتِ سفر
با توکّل شد رها ، فارغ شد از آلام ، رفت
ای دل ، رها شده ام در ورای خود
هستم اسیر ریا و هوای خود
بازار درد دل و توبه رایج است
شرمنده ام به حضور خدای خود
پروردگار من ای خالق جهان
غرقم به عشق تو در های های خود
هرچند لایق مهر تو نیستم
دارم امید تا که ببخشی گدای خود
بخشنده ای تو ، کریمی و کاملی
دستم بگیر تا نشوم خود بلای خود
داستان "خیانت جبّار" از نویسنده "احمدیزدانی" |
خیانت جبّارسال پنجاه وهشت شمسی است وَ اَحد معلّم مدرسه ای روستایی، همسرش که بتازگی به استخدام آموزش وپرورش درآمده است معلّم مدرسه ای درگیلان. احمدیزدانی کوتوال |
گُم و گورِ خودِ خویش،همچو خزانم آقا
همه ی عمر به دنبالِ تو ، دلواپسِ تو
مثل یک کودکِ بی دست و زبانم آقا
انتظار است چو نوری به دلِ تاریکی
چشمِ عالم به شما منهم از آنم آقا
ترس دارم که نیائیدو نبینم گُلِ رو
روحِ من در طلب است و نگرانم آقا
جمعه ها آخرِ دلدادگی و چشمان خیس
چِقَدَر چشم براهی ؟ چقَدَر عهد بخوانم آقا؟
احمدیزدانی
کوتوال
از رباخور و ربا بایست گفت
از دو رذلِ بیحیا بایست گفت
از بدیهائی که قانونی شدند
از مکافات ریا بایست گفت
باج خور از دورۀ پستِ مدرن
بانکِ از آئین جدا بایست گفت
مثلِ قارچی میشوند هر روز سبز
سودشان و جان ما بایست گفت
هرکجا پیدا شدند آتش زدند
از گناه نزدِ خدا بایست گفت
داستانِ پول و وام و بانک را
در دلِ افسانه ها بایست گفت
با رِبا می پاشد امرِ اقتصاد
از برایِ بچّه ها بایست گفت
آی بانک مرکزی، وقتت بخیر
مرگِ تولید است ، کجا بایست گفت
احمدیزدانی
کوتوال
مانده ام من به گِل درونِ خودم
بروم از دیارو شهرو دِهم؟
می زند از درون من فریاد ،
اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم
رفتنت حال و روزِ بد دارد
غُربت است و تو پیرِ آواره
همه ی هستیت فقط قلم است
مــی نویسی تو میشود پاره
بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن
جسـدی نیست داخلِ قبرت
بازهم تهمتِ دوباره به تو
مطمئنّم صدا کنند گَبرَت
مثلِ عصر حجر تفکّر کن
عکسِ مار است مارِ این دوران
غیراز این هرچه از تو سـر بزند
میشوی سیبل و بعد گورستان
شده دنیا چو دهکده ، دزدان
کدخدایان کوره راه و شبند
چون ندیدند وقت پاسخ را
هر امانت که بوده را خوردند
با خدا حالشان تماشائیست
مثل سابق شمال و گردش و حال
گورِبابای دیگران ، فعلاً
سیرِ عالم به پولِ بیت المال
در گُمانند مردم مظلوم
می نشینند چون تماشاگر
غــافلند سارقـان که این مردم
هر کدامند بمب ویرانگر
عشق مردم مقدّس و پاک است
میشود بالهای پروازت
بده تاوان به پای عشقت ، چون
میکشد ، زنده میکند بازت
متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان
نتوانی به نقطه ای برسی
با خودت وا بِکَن تو سنگـت را
چون صدای خدای دادرسی
غم نخور تازگی ندارد کار
از زمان قدیم این بوده
چون بمیری به گورَ تو گویند
شعر با خونِ او عجین بوده ،
می نویسم من از نفوذ از چاه
شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه
تـو برو لابلای ابیاتَم
تا برآرَم من از نهادت آه
هرچه گفتم وَ یا نوشتم من
اگر از مردمست جاری هست
گفتگو کردن از غمِ مردم
مثل مرهم و زحم کاری هست
احمد یزدانی