روستائی نخورد حسرت بودن در شهر
عاشق از یار و دیارش نکند هرگز قهر
بوده قانون طبیعت و در آن شکّی نیست
کشتی هرگز نرود راه مگر جز در بحر .
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۶:۱۳
روستائی نخورد حسرت بودن در شهر
عاشق از یار و دیارش نکند هرگز قهر
بوده قانون طبیعت و در آن شکّی نیست
کشتی هرگز نرود راه مگر جز در بحر .
ای که نورتو در این خطّه ی کوهستانیست
گفتگو از تو نجات از گذر بحرانیست
مثل ایمان شده ای، گُم شدنِ در تو بقاست
هرکه همراه تو شد دیده ی جان نورانیست
وطنم در غم گمنامی تو غمگین است
خاک تو بوسه گه رهبرو کارستانیست
روشنائی شده ای در شب تاریک جهان
گُم شدی قبله شدی حادثه ای طوفانیست
داغدارانِ تو از داغِ غمت می سوزند
باحضورِتو وطن بیمه زِ هر ویرانیست
محرمِ بارگه دوست شدن ، نوشَت باد
از شمیم نفست مشکلِ ما آسانیست
رفت و آمدبه تواز عرش و همه در فرشیم
خوش به حالِ تو که راه و روشت انسانیست
بـه تو کردند تاسّی همه ، حتّی رهبر
اوجِ خوشبختیِ ما رهبریِ قرآنیست
ریشه ی خیری و از تو همه برخوردارند
ای که ناز نفست سمفـونی ایرانیست
نور خورشیدی و گرمای تو هستی بخش است
گم شده ما و تو راهی، سخن پایانیست .
شفّاف چو نمرود خروشان یاران
پاکیزه تر از برف زمستان یاران
با حوصله ای شگرف و احساسی پاک
همپای گذر ز مرز بحران یاران.