اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرصت» ثبت شده است

درّه ای در بین فقر و ثروت است
علّتش تبعیض و رانت و نکبت است
چون عدالت نیست مردم در فشار
دزدی از جیب خلایق فرصت است
فرق فاحش شد بلای مردمان
عدّه ای سیر و رفیق دشمنان
باوفایان با مرام و با حیا
بار سنگین دفاع بر دوششان.

  • احمد یزدانی

 


ای که مست از قدرتی تا فرصتی باقیت هست
خدمت افتادگان کن از ضعیفان گیر دست
نیست عمرت جاودانی ، نیست قدرت ماندنی
روزگار است و در آن بسیار بالا گشته  پست

  • احمد یزدانی

فرصتی باشد اگر ترک طلبکاری کنم

از توقّع کرده کم درمانده را یاری کنم

می شوم مدیون انسان ها برای مهرشان

حرکتی جدّی برای این بدهکاری کنم 

  • احمد یزدانی

فرصتی باشد اگر با مهربانی سرکنم

عمر خود را صرف آن تا لحظهٔ آخر کنم

در دل دریای طوفانی خطرها در کمین

مهربانی را برای کشتی ام لنگر کنم

  • احمد یزدانی

زندگی یکبار و بار دیگری در کار نیست

فرصتش محدود و این فرصت دگر هربار نیست

سخت و راحت باهم است و در کنار هم عزیز

بهترین تدبیر ما جنگیدن است و زار نیست

ناامیدی لشکر شیطان و فرصت سوزی است

با امید او می رود چون جنس این بازار نیست

مثل هر درد دگر درمان خود را دارد او

زیر پایش گر گذاری با تو او را کار نیست

دیو را باید زمین زد، کشت، نابودش نمود

مرد این میدان امید است و جز این پندار نیست .

  • احمد یزدانی

زیباست حق وَ به او دل سپرده ام

حق جلوه ایست به نورو برابر است

دریای فرصت برباد رفته ام

از من خدا عصبانی و مضطر است

اینجاست مدّعی گُل سپاهِ خار

هر ریشه دار به سوگ برادر است

دیوانه ام من و از عقل فارغم

آئینه راست بگوید چو کافر است

خواهش بریش من خسته جان نخند

این حرفها همه از عمق باور است

هرچند در نظرت پخمه آمدم

این روزگار بدو پخمه پرور است

دارم امید بیاید زِ غیبتش

چشم خیال به مهرش منوّر است.

  • احمد یزدانی