اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توئی» ثبت شده است

بستری هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پروازم توئی اوجم توئی
فکر و ذکر من غم نابم توئی .

  • احمد یزدانی

خالقا هم درد و هم درمان تو راست
خالقا آغاز تا پایان تو راست
درد تو باشد بروی چشم من
درد تو باشد لباس خشم من
درد تو باشد برای من دوا
درد تو درمان من باشد خدا
جان که بی درد است دیگر بنده نیست
چون جسد باشد که گوئی زنده نیست
اوج خوشبختی رضایت در غم است
شکوه و کفران نعمت ماتم است
درد هرکس را نباشد جاهل است
چون محک روشن کند اهل دل است
گوهر الماس اگر ارزنده است
رنج و سختی ارزشش را داده است
چون که الماس است باشد پربها
ورنه چون سنگ است خوار و بی بها
هرکه دردش نیست همچون مرده است
در میان مردگان سرکرده است
درد اگر در نزد من دارد بها
دیده ام در درد حکم کیمیا
درد جانم تا ثریّا برده است
درد روحم را به بالا برده است
طاقتم داد و رضایت ، امنیّت
کشت در ذاتم منِ بی خاصیّت
در میان درد خود را جسته ام
درد موجب شد که از خود رسته ام
سالها از درد پیچیدم به خود
چون که صبرم دید خود آرام شد
سالها با درد ره طی کرده ام
شکوه ای از درد خود کِی کرده ام ؟
سالها در میکده سر کرده ام
گوش جان را بر بدی کر کرده ام
بوده ام بر درد جانم پای بند
جان ندید از درد جسم من گزند
در نگر در من ببینی خویش را
جای زخم بیشمار از نیش را
من تو را در روبرو آئینه ام
مخزن اسرار باشد سینه ام
آی انسان ای بزرگ این جهان
درد جانت هست درمانت بدان
درد دل بسیار در این سینه هست
بیشمار از عشق و گاهی کینه هست
درد درمان است نترس از درد خود
استقامت کن شوی همدرد خود
می رسد هنگام درمان دور نیست
روشنی آید زمانی نور نیست
در زمان درد درمان لذّت است
چون که سختی رفت گاه عزّت است.

  • احمد یزدانی