به نارفیقی این روزگار میخندم
بریش سلطنت شام تار میخندم
چو میگذرد غم چرا نخندم من ،
به حال غم که ندارد قرار میخندم
- ۰ نظر
- ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۰
به نارفیقی این روزگار میخندم
بریش سلطنت شام تار میخندم
چو میگذرد غم چرا نخندم من ،
به حال غم که ندارد قرار میخندم
دارم عزیزم آرزوی دیدنت را
چون دوست میدارم تو و خندیدنت را
می رقصی و خوشحال و خندانی همیشه
ای گل نصیب من بکن بوئیدنت را
دست از غرور خود بکش تو نازنینم
دلداده هستم هیکل و لرزیدنت را
تو چون پلنگ صخره ها من در کمینت
هرگز نبیند چشم من ترسیدنت را
از یاد خود بردی چرا عهد و قرارت
من آرزو دارم ز شاخه چیدنت را
میمانم همواره کنار تو عزیزم
دیدم به رویاهای خود بوسیدنت را
وقتی که دامن می کشی من بهترینم
جان می دهم دیداری از چرخیدنت را
رنجم نده من طاقت دوری ندارم
خورشید من من عاشقم تابیدنت را
راهی نمانده هرچه میخواهی جفا کن
باید کنم جدّی تِزِ دزدیدنت را .