اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سلیمان» ثبت شده است

در فضای نتی که سانسوری
تحت اخبار خاص و دستوری
با هدایت بسوی اهدافی
گشته جذب فضای منشوری
لرزش چشم و دست و بازویت
گم شدی در خودت و ناسوری
کرده شلّیک مستمر سویت
سیبل او گشته ای و مسروری
دلهره حاکمت و محدودی
حال و روزت بسوی ناجوری
بوده سرباز صفر او امّا ،
دیده خود را چو امپراتوری
ملتهب با احاطه ای در آن ،
هر طرف وِزّ و وِز چو زنبوری
تیره گی حاکم و فضا تاریک
در تعارف چو ماه پر نوری
مهره در دست نفس شیطانی
در فضا چون فرشته ممهوری
بوده بازیچه ی نفوذ از خود
همچو اهرم برای مزدوری
هرچه در آن فرو روی غرقی
بر وجود خودت چو ساطوری
در مسیری به رنگ صدرنگی
لخت و عریان شدی به مستوری
در فضا غوطه ور ز اخباری
می روی رو بسوی رنجوری
منزوی در سکوت یک میزی
در خیالت چو کاخ معموری
شیر بیباک بیشه ات مرده
جغد تسلیم دام پر زوری
سر بصحرای گنگ و رازآلود
دست ظلمی بقدر  مقدوری
رعد و برقی برای رگباری
زنده هستی ولی به منفوری
روز و شب در خیال آزادی
در قفس زندگی چنان گوری
روبرو با سراب رویاها
خوش خیالی در حسرت نوری
غرب وحشی شدی نمیدانی
سارق گنج شرقِ رنجوری
گشته ای یک معادله ، مجهول
راه حل داری و از آن دوری
با سلیمان جان خود قهری
می روی زیر پا چنان موری.
#احمد_یزدانی




  • احمد یزدانی

 

 

 

  • احمد یزدانی