- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۰۴ ، ۱۴:۲۵
بهر یک پیراهن اکنون یک قطار
میشود از سوی بسیاری نثار
نیست دیگر ریزعلی یادش بخیر
کرده کاری را که بوده کارزار
در دل سرمای شب با آن خطر
آتش پیراهنش داده قرار
آن قطار و سرنشینان از خطر
وارهانید و شده امّیدوار
در دل تاریخ این ملک کهن
ریزعلی ها تا همیشه ماندگار
نیست دیگر ریزعلی یا همچو او
تا کند با حرکتی نیکی شکار
رفته اند مردان مرد این دیار
مانده اند یکعدّه خام بی بخار
قطار خسته و ریلی که از سفر فرسود
دوباره دیر رسیدن ،کویر و حسرت رود
حجاب غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود.