همواره نشسته بوده در جای خودش
پنهان شده در پناه دنیای خودش
سعی ای ننموده مزد آن را میخواست
در حبس تصوّرات بیجای خودش
هر روز به نقش تازه ای رو میکرد
در مخمصه های سخت اجرای خودَش
مفهوم بشر بلای جانش شده بود
منکر به وجود طول و پهنای خودش
برخاسته خورده بعد از آن میخوابید
بی قید و رها ز دست امضای خودش
از زندگی و زمانه اش می نالید
مخفی شده در کمند معنای خودش
در حسرت روز خوش شد عمرش سپری
زد تیشه به پای حال فردای خودش
رفتند همه او در عالمش تنها ماند
زندانی در حصار غمهای خودش .
- ۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۵