مدّعی روی سخن با تو و می گویم من
میتوانی نپذیری سخنم را اصلاً
ابتدا فارغ از هر حاشیه ای میگویم
هر جوان کوه انرژی و چراغی روشن
ریشه ی مشکل جدّیست ریاست اکنون
میزها مثل غذا بوده ولی بی روغن
گرچه گفتی که نمیخواهی و خواهش کردند
شده روشن که گشاد است تورا پیراهن
گر توجّه بشود منطق من روشن هست
بوده آتش که سرانجام گرفتت دامن
قاضی زندگی مردم دربند نباش
جز پشیمانی مطلق ندهد این خرمن
روشنائی ز وجود تو بتابد خوب است
تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن
عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست
جز بد و خوب نماند به جهان از هر تن .
- ۰ نظر
- ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۲