اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مفهوم» ثبت شده است

مرگ از جائی به جائی رفتن است
مرگ شکل تازه ای از بودن است
مرگ اسرار بزرگ زندگی
جان ز حبس تن به بیرون بردن است
مرگ مفهوم سفر با چشم جان
خسته جان را نوعی از آسودن است
آنکه خلقت کرده کی مرگت دهد
مرگ پایان نیست هجرت کردن است.

  • احمد یزدانی

همواره نشسته بوده در جای خودش
پنهان شده در پناه دنیای خودش
سعی ای ننموده مزد آن را میخواست
در حبس تصوّرات بی‌جای خودش
هر روز به نقش تازه ای رو می‌کرد
در مخمصه های سخت اجرای خودَش
مفهوم بشر بلای جانش شده بود
منکر به وجود طول و پهنای خودش
برخاسته خورده بعد از آن می‌خوابید
بی قید و رها ز دست امضای خودش
از زندگی و زمانه اش می نالید
مخفی شده در کمند معنای خودش
در حسرت روز خوش شد عمرش سپری
زد تیشه به پای حال فردای خودش 
رفتند همه او در عالمش تنها ماند
زندانی در حصار غمهای خودش .

  • احمد یزدانی