روستائی نخورد حسرت بودن در شهر
عاشق از یار و دیارش نکند هرگز قهر
بوده قانون طبیعت و در آن شکّی نیست
کشتی هرگز نرود راه مگر جز در بحر .
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۶:۱۳
روستائی نخورد حسرت بودن در شهر
عاشق از یار و دیارش نکند هرگز قهر
بوده قانون طبیعت و در آن شکّی نیست
کشتی هرگز نرود راه مگر جز در بحر .
به کشتی در دل دریا رهائیم
همه جنبیده تا غرقش نمائیم
خِرَد شد در میان ما فراموش
دوچهره بی ریا و با ریائیم
سخن ها از عدالت ، مهربانی
ستمکاری که عادل می نمائیم
کتاب هرگز نمی خوانیم و تنها
همه فیثاغورث در ادّعائیم
دیانت لقلقه ، دین یک دکان است
بلای جان مخلوق خدائیم
جهان آتش بگیرد گو بگیرد
ولی ما را نسوزاند که مائیم
نکرده کار جدّی بوده در خواب
چنان چون مرده خورهای گدائیم
خردمندان فراری گشته از ما
به کوی خودپسندی ها ندائیم
تعارف های ما هم خنده دارد
ریاکار بظاهر بی ریائیم
زباناً بوده اهل خیر و خوبی
ولی در شهر تهمت ها صدائیم
نظرباز و هوسباریم و تنبل
بلا اندر بلا اندر بلائیم
امانت گر بدست ما بیفتد
چنان چون خاوری یک اژدهائیم
اگر کوچک نموده دیگران را
اگر بر خودپسندی مبتلائیم
اگر از مشکلات آکنده هستیم
اگر از خوش خیالی در فضائیم
اگر جای عمل اهل شعاریم
اگر ناراضی پر مدّعائیم
خدایا راه حلّی کن عنایت
نباشد یاریت رو به فنائیم .
صبح است با خیال تو ای ماه آینه
خورشید را به سمت تماشا نشسته ام
می سوزم از فراق تو ای نازنین رفیق
مانند کشتی لنگر شکسته ام .