اشعار احمد یزدانی

گونِگونی از حکمت خالق ، ، در تضارب بشر شود بالغ

اشعار احمد یزدانی

گونِگونی از حکمت خالق ، ، در تضارب بشر شود بالغ

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد» ثبت شده است

لحظه های بودن تو شاد باد

جان تو در عاشقی استاد باد

عمر تو سرشار از مهر و خوشی

خانه غم از تو بی بنیاد باد.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۰
  • احمد یزدانی

عاشقان یک به یک از بام بلند افتادند

باده ی عشق عمل کرد و سر خود دادند
بفلک سر زده از دولت می قامت ها
از همینست که مستانه ز مادر زادند
ساز ناسازه ی خودخواهی و بدگوئی چند؟
نه مگر عاشق و معشوق ز یک بنیادند
بجز از گوشه ی میخانه نجویم هرگز
ساقیا داد بده مدعیان بیدادند
دل که از عشق خراب و نشود آبادان
آتش باده و ویرانی و دل همزادند
این چه نور است که با تابش آن آدمیان
مثل مومند اگر قبل طلوع فولادند
عاشق و عاقل و دیوانه اگر میبینی
همه شاگرد در بتکده ی استادند .

  • احمد یزدانی

عدّه ای روزیم و یک عدّه شَبیم

هردو راهی رو به سوی مقصدیم

یک گروه نورو گروهی تیره گی

مثل خوبی و بدی ها در همیم

مدّعی ، من گرچه بد هستم و شب

ظاهرو باطن یکی ؛ بی ترس و بیم

دلخوشم تنها که میبیند خدا

مدّعی بسیارو ما خیلی کمیم

من نباشم روز را مفهوم نیست

لازم و ملزوم و از یک منبعیم

واقعاً استاد تردست است حق

حکمتی دارد فراگیرو عمیم

از دلِ مرداب ها گل میدهد

میکند گُل همدمِ خاری به بیم 

جمع اضداد است عمق معرفت

اشرف المخلوق کلّ عالمیم

اصل مطلب ، آخرِ کارِ همه

میکند پیغمبری دُرّی یتیم.



  • احمد یزدانی