روز دوشنبه طلب میکنم که تا
از خالق جهان نشوی لحظه ای جدا
در روز و شب تو وَ او باهم و یکی
تو بندگی کنی وَ خدائی کند تو را .
- ۰ نظر
- ۰۵ مهر ۰۲ ، ۱۵:۳۳
روز دوشنبه طلب میکنم که تا
از خالق جهان نشوی لحظه ای جدا
در روز و شب تو وَ او باهم و یکی
تو بندگی کنی وَ خدائی کند تو را .
بوده ام در گوشه ای از زندگی
فارغ از خود در خیال بندگی
زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان
زمزمه از عشق خالق بر زبان
آمد از جائی کسی نزدم نشست
رشته ی افکار من از او گسست
گفت راز بندگی آموز تا
عاشقانه برده من نام خدا
گفتم او را لنگ هستم من خودم
پای جان را سنگ هستم من خودم
من چه دارم تا بیاموزم به تو
خود گرفتارم چه آموزم به تو؟
ول نکرد و کرد اصرار زیاد
من وزیدم رو به او مانند باد
گفتم آیا غنچه ای در خانه ات
چونکه میخندید وا شد سینه ات؟
گفت از غنچه نگردم شادمان
نیست در خاطر مرا یادی از آن
گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا
لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟
پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،
من نگشتم شاد از خط هیچگه
گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ
شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟
گفت هرگز من نگشتم شادمان
از نوا و خواندن آوازه_خوان
باز گفتم از قشنگی ها بگو
صورتی زیبا و نازی مثل قو
گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست
شوق زیبائی درون سینه نیست
گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟
قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟
پاسخش منفی و گفت هرگز نبود
از چنین وضعی برایم هیچ سود
باز پرسیدم من آیا برف را
دیدی و گفتی ز رازش حرفها ؟
گفت از روی تعجّب اینچنین
برف یعنی سردی روی زمین
گفتم آیا خنده های کودکی
کرده است حال تورا خوش اندکی
باز پاسخ داد منفی او به من
گفتم از آب و گلی حرفی بزن
خنده های دیگران شادت نمود؟
اشکهای_دیگران درد تو بود ؟
کرده ای سیب و اناری را نگاه
بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟
دل به نقشی در کتابی داده ای؟
دستگیری کردی از افتاده ای؟
گفت از این قصّه هایت هیچگاه
لذّتی هرگز نبردم غیر آه
گفتم از من دور شو ای بی صفا
گر بگورستان روی باشد روا
عاشقی شاید به سنگی یاد داد
بهر تو راهی ندارم من بیاد
راه وصل و عشق خرسندی بود
عاشقی اوج خردمندی بود
ابتدا در سینه ات عشقی بکار
تا کند رشد و نشیند آن به بار
بار دل چون عشق گردد از خدا
میشوی خود قبله گه عشّاق را
آن زمان دست از دل منهم بگیر
تا به نفس سرکشم گردم امیر .