فرزند قلل و کوه و کوهستانم مفتون جمال و جلوه ی گیلانم شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن در معرکه ی باد خوش و رقصانم دائم و مرتّباً در آمد شدنم چون مارکوپولو به گردش دورانم من چشمه ام و مقصد من دریاهاست آرام بسوی مقصدم میرانم از صخره و قلّه های کوهستانی سرسخت شدم ،مقاومت در جانم گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست از دیدنِ روی ماه او خندانم امّا همه ی نای و نوایم تهران معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم اینها که شنیده اید یک جمله چنین من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم
امید تا که بتابی و شادمان باشی تمام عمر جوان بوده بی خزان باشی چو سایه سارِ امرداد داغِ تابستان گریزگاه تمامی خستگان باشی به نیمه شب چو دو دست دعا و استمداد و قلب روشن و ذوق فرشتگان باشی چنان طلیعه ی صبح از میان تاریکی رهیده از ظلمات و گوهر فشان باشی عزیز من که چو خورشید میدرخشی تو چه خوب میشود ار شادی جهان باشی نبین که داده زمان گرد پیریم ارزان تو در پناه خدا نور بیکران باشی اگرچه روز و شب از دوریت سیاهی شد تو باطراوت و شاداب و نغمه خوان باشی دعا کنم که بمانی زهر بدی ایمن طراوت نظر پاک عاشقان باشی #احمد_یزدانی