گفتن از دریا برایم قصّه بود
وسعتش در ذهن من مانند رود
تا که دستم را گرفت و برد دوست
دیدم و از جانِ من برخاست دود
سالها در حسرتش میسوختم
من سوار موج و موجم در ربود
با همه خیزاب ها و هیبتش
با کفِ برلب وَ خارج از حدود
موجهای سرکش و غرقاب ها
بیکرانه وسعت کشف و شهود
روح انسان و نهنگی روبرو
یونِس أمد یادِ من ،بودو نبود
جمع خیر و شر وَ خوبی و بدی
راهی و در لحظه ممنوع الورود
عمق و پهنا ، عالمی پیچیدگی
چشم گوش و گوش چشمی بی قیود
در بلندِ موجهایش گُم شدم
آمدم از اسب خودخواهی فرود
تازه دانستم که عالم کوچک است
در قبال قدرت حَیّ ودود .
- ۰ نظر
- ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۰