اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیال» ثبت شده است

در زیر درخت بید و رقصیدن باد

با یاد تو از خیال عالم آزاد

ای ساحر با صفای افسونگر من ،

با گوشه چشم خود دلم را کن شاد .

  • احمد یزدانی

بوده ام در گوشه ای از زندگی

فارغ از خود در خیال بندگی

زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان

زمزمه از عشق خالق بر زبان

آمد از جائی کسی نزدم نشست

رشته ی افکار من از او گسست

گفت راز بندگی آموز تا

عاشقانه برده من نام خدا

گفتم او را لنگ هستم‌ من خودم

پای جان را سنگ هستم من خودم

من چه دارم تا بیاموزم به تو

خود گرفتارم چه آموزم به تو؟

ول نکرد و کرد اصرار زیاد

من وزیدم رو به او مانند باد

گفتم آیا غنچه ای در خانه ات

چونکه میخندید وا شد سینه ات؟

گفت از غنچه نگردم شادمان

نیست در خاطر مرا یادی از آن

گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا

لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟

پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،

من نگشتم شاد از خط هیچگه

گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ

شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟

گفت هرگز من نگشتم شادمان

از نوا و خواندن آوازه_خوان

باز گفتم از قشنگی ها بگو

صورتی زیبا و نازی مثل قو

گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست

شوق زیبائی درون سینه نیست

گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟

قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟

پاسخش منفی و گفت هرگز نبود

از چنین وضعی برایم هیچ سود

باز پرسیدم من آیا برف را

دیدی و گفتی ز رازش حرف‌ها ؟

گفت از روی تعجّب اینچنین

برف یعنی سردی روی زمین

گفتم آیا خنده های کودکی

کرده است حال تورا خوش اندکی

باز پاسخ داد منفی او به من

گفتم از آب و گلی حرفی بزن

خنده های دیگران شادت نمود؟

اشک‌های_دیگران درد تو بود ؟

کرده ای سیب و اناری را نگاه

بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟

دل به نقشی در کتابی داده ای؟

دستگیری کردی از افتاده ای؟

گفت از این قصّه هایت هیچگاه

لذّتی هرگز نبردم غیر آه 

گفتم از من دور شو ای بی صفا

گر بگورستان روی باشد روا

عاشقی شاید به سنگی یاد داد

بهر تو راهی ندارم من بیاد

راه وصل و عشق خرسندی بود

عاشقی اوج خردمندی بود

ابتدا در سینه ات عشقی بکار

تا کند رشد و نشیند آن به بار

بار دل چون عشق گردد از خدا

میشوی خود قبله گه عشّاق را

آن زمان دست از دل منهم بگیر

تا به نفس سرکشم گردم امیر .

  • احمد یزدانی

ابن ملجم در خیالی خام بود

ظلمتی مطلق و بد فرجام بود

ضربت او فرق مولا را شکافت

آتش آن ضربه دنیا را گداخت

ضربه بر مولا شقاوت بوده است

حمله بر کاخ عدالت بوده است

خون پاکش در خودش گل پرورید

نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید

ریشه و راهی برای شیعیان

چارده خورشید  در یک آسمان

چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ

چارده رنگِ دلاویز و قشنگ

چارده لبخند بر لبهای حق

چارده گیسویِ مانند شَبَق

چارده دلبند سرتا پا وقار

چارده فصل ،هرکدامش یک بهار

چارده زلف سیاهِ موج موج

چارده فوّاره ی زیبا به اوج

چارده پروین درون یک جهان

چارده نورند در یک کهکشان 

چارده گلزار با یک باغبان

چارده حسّ تناور در زمان

چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر

چارده گنجینه از نوعِ بشر

چارده رودند ،جاری در زمان

چارده دروازه ی یک آستان

چارده معصومِ پاک و بی بدیل

چارده آیت برایِ یک دلیل

قدرتِ حق را گواهی می دهند

بر بشر نوری الهی میدهند

شاکرندو بر شکوران مهربان

هرکدامین چون جهانی در جهان

نرگسِ این چارده گل صاحب است

چون خدا فرمود اکنون غایب است

رهبر است و مرشد است و رهنما

دلخور از رفتارِ ملجم زاده ها

عاشق است بر رستگاریِ بشر

ساده و پاک است،خیرِ مستمر

نورشان سازد جهان را کامکار

با ظهورش می شود عالم بهار

  • احمد یزدانی