درد دوری آتشم زد کار من شب زنده داری
در سرم باقی نمانده جز وبال انتظاری
گرچه میدانم ندارد حاصلی با خودفریبی
میکنم طی روزگارم را به روز و شب شماری
در توهّم خوش خیالی شد همه سرمایهٔ من
میکنم سودا من آن را با شکیب بیقراری
بلبلی شوریده ام در محبس تنگ قفس من
عشقبازی میکنم با یاد مرغان شکاری .