خنده دارد حال و روزم ،خنده دارد روزگار
چون پرنده می پرد عمر و من حیران و فکار
هرطرف پا می گزارم در کمینم عده ای
میخورم هر روزه نیشی من از این دیوانه مار
هریکی از جنس من نزدیکتر از پیرهن
می زند نیش و سپس در ادعا مانند یار
برلبانم شکوه در دل راضیم از وضع خود
غیر از این باشد چرا هستم بجایم استوار
آب میگیرد سراغ آب و روغن روغنی
هرکسی با جنس خود میگیرد آرام و قرار
در گذرگاهی دگر اندیش صاحب رای گفت
نیست آجر روی آجر بند در این گیر و دار
روزگار سستی عهدو زمان دلخوریست
درد وقتی منتشر شد مرگ می آرد به بار
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۱