اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفینه» ثبت شده است

یک سفینه نشست روی زمین
سرنشینان آن همه خوشگل
از کُراتِ دگر شدند اعزام
تا بخندیم و حل شود مشکل
یک رُباتش شروع به صحبت کرد
گفت از وضع مردم آنجا
قصدِ جاسوسی از زمین را داشت
اینچنین گفت قصّه را مجمل
گفت او در کُراتِ دیگر  ، ما
عاطل و باطلیم و سرگردان
کاری از دست ما نمی آید
از بوروکراسیِ شدید ، خجل
رفته ما در اداره ها هرروز
از برای امور جاریِ خود
ماجراهایِ قیرو قیف حاکم
درد چون میکروبی قوی ناقل
دستهامان درازتر از پا
کرده ما متر اداره را هر روز
همه مشغول در نهایت هم
پشت بامی نمی‌شود کاهگل
اضطراب است و خونِ دل خوردن
سهم آنان که اهل قانونند
راحتند بیغمانِ بی قانون
پول و پارتی  دو دلبر همدل
راحت است چون اداره ی مرّیخ
می چمند آدمان مرّیخی
حرف سربسته اینکه در آخر
کس ندارد سراغی از حاصل
حرف میزد ، تَشَر زدم گفتم؛
هست اینجا بهشتِ انسان ها
بروید ، از زمین ما بیرون
ما همه راحتیم و بی مشکل .
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

یک سفینه نشست روی زمین

سرنشینان آن همه خوشکل

از کُراتِ دگر شدند اعزام

تا کنند حل برای ما مشکل

یک رُباتش شروع به صحبت کرد

گفت از کارو کسب در آنجا

قصدِ جاسوسی از زمین را داشت

میدهم شرح قصّه را مجمل

گفت او در کُراتِ دیگر  ما

عاطل و باطلیم و سرگردان

کاری از دست ما نمی آید

از بوروکراسی شدید خجل

میرویم در اداره ها هرروز

از برای امور جاریِ خود

ماجراهایِ قیرو قیف حاکم

درد مثل اپیدمی ناقل

دستهامان درازتر از پا

می دویم در دوایر هر روزه

همه مشغول و جدّی و ساکت

حل نمیگردد از کسی مشکل

اضطراب است و خونِ دل خوردن

سهم آنان که اهل قانونند

راحتند بیغمانِ بی قانون

پول و پارتی دو دلبر همدل

راحت است چون اداره ی مرّیخ

می چمند آدمان مرّیخی

حرف سربسته اینکه در آخر

پشت بامی نمیشود کاهگل

حرف میزد ، تَشَر زدم گفتم؛

هست اینجا بهشتِ انسان ها

بروید از زمین ما بیرون

ما همه راحتیم و بی مشکل .


https://t.me/ahmadyazdany

  • احمد یزدانی