دنبال روی شاه دل ها در رکاب تو
سوزانده ام سرباز خود را با عذاب تو
بیراهه را طی مینمودم جای ره عمری
در جستجوی مقصد خود در سراب تو .
- ۰ نظر
- ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۲:۲۶
دنبال روی شاه دل ها در رکاب تو
سوزانده ام سرباز خود را با عذاب تو
بیراهه را طی مینمودم جای ره عمری
در جستجوی مقصد خود در سراب تو .
یا شاه خراسان و غریب الغربا
قربانی زهر کینه در دشت بلا
در فتنه ی بیگانه و خنجر ز خودی
چشمان وطن بسوی دستان شما
طوفانِ تو وُ کشتی عشق من و یک راز
آرام نشو ،موج بساز و به من انداز
من منتظر زلزله ی وحشیِ یادت
تا بازگشاید به تکانی درِ دل باز
ویرانگریت حادثه ای تازه نبوده
هربار برای گسلم بوده سبب ساز
رفتی تو چرا؟باش بکش عاشق زارت
مرگ است مرا جان ،تو ببر لذّت پرواز
این رسم که کردی تو از آن پیروی عشق است
یک رنج مداوم و بیان گشته به ایجاز
هردل که به عشقی گره خورده است بسوزد
من زخمی از آن ،خوب وَ زخمی شده ام باز
درمانِ تمام مرض عالم از عشق است
عشّاق ندارند به سر فتنه ی امراض
باش و بنوازو بفرست کشته شوم باز
تو شاه خیال من و من نزد تو سرباز
برگرد شَوَد سایه ی تو تاج سر من
من کلبه ی ویرانه و تو خانه ی نوساز
در عشق هزینه قدم اوّل آنست
هرکس ندهد نیست وِرا قدرت ابراز
برگشتن تو جان مرا عمر دوباره است
چون موج که میمیردو از نو شَود آغاز
حرف دلم این است ،به لب کرده تَرنّم،
من مرغ اسیرم و توئی پنجه ی شهباز.
مانده ام من به گِل درونِ خودم
بروم از دیارو شهرو دِهم؟
می زند از درون من فریاد ،
اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم
رفتنت حال و روزِ بد دارد
غُربت است و تو پیرِ آواره
همه ی هستیت فقط قلم است
مــی نویسی تو میشود پاره
بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن
جسـدی نیست داخلِ قبرت
بازهم تهمتِ دوباره به تو
مطمئنّم صدا کنند گَبرَت
مثلِ عصر حجر تفکّر کن
عکسِ مار است مارِ این دوران
غیراز این هرچه از تو سـر بزند
میشوی سیبل و بعد گورستان
شده دنیا چو دهکده ، دزدان
کدخدایان کوره راه و شبند
چون ندیدند وقت پاسخ را
هر امانت که بوده را خوردند
با خدا حالشان تماشائیست
مثل سابق شمال و گردش و حال
گورِبابای دیگران ، فعلاً
سیرِ عالم به پولِ بیت المال
در گُمانند مردم مظلوم
می نشینند چون تماشاگر
غــافلند سارقـان که این مردم
هر کدامند بمب ویرانگر
عشق مردم مقدّس و پاک است
میشود بالهای پروازت
بده تاوان به پای عشقت ، چون
میکشد ، زنده میکند بازت
متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان
نتوانی به نقطه ای برسی
با خودت وا بِکَن تو سنگـت را
چون صدای خدای دادرسی
غم نخور تازگی ندارد کار
از زمان قدیم این بوده
چون بمیری به گورَ تو گویند
شعر با خونِ او عجین بوده ،
می نویسم من از نفوذ از چاه
شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه
تـو برو لابلای ابیاتَم
تا برآرَم من از نهادت آه
هرچه گفتم وَ یا نوشتم من
اگر از مردمست جاری هست
گفتگو کردن از غمِ مردم
مثل مرهم و زحم کاری هست
احمد یزدانی