قطار مانده و ریلی که از سفر فرسود
همیشه دیر میرسد انسان بمقصد خود زود
حجاب و غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود .
- ۰ نظر
- ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۸:۵۱
قطار مانده و ریلی که از سفر فرسود
همیشه دیر میرسد انسان بمقصد خود زود
حجاب و غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود .
چشمان به راهِ تو ، دل بیقرار خویش
افسرده از ندیدن روی نگار خویش
عطر تو هست ، نمی بینمت چرا ؟
ای گل ، نظر نکنی سوی خار خویش ؟
بردی دلم به محبّت و ناز خود
شد سینه عاشقِ تو ، داغدار خویش
هربار سر به خیال تو می زنم
از سوز فاصله ها سر بدار خویش
هستی تو حاضر غایب ز دیده ها
دریاب عاشقِ چشم انتظار خویش
شاید که دیده ببیند ولی تورا
نشناسد از سیاهی قلب نزار خویش
با خود ببر به سفرهای دور دست
با موج مهربانی عالم شکار خویش
آقا ، تو گوشه ی چشمی نشان بده
غوغا کنم به قلم با شرار خویش
برمنتظر همه دنیا نگاه یار
پروانه ی خیال تو دارد کنار خویش .