نا امید از همه ی عالم و آدم شده بودم
ستمِ جان خودم دلخور از عالم شده بودم
همه ی روح و روانم شده اندوه و شکستن
وسط معرکه از جمع خودم کم شده بودم
شده ام آدم غمگین که شکسته پرو بالش
تک و درگیر پشیمانی و نادم شده بودم
تو رسیدی ، به محبّت نگهم کرده عوض شد
همه ی حال و هوا ، زنده در آن دم شده بودم
شده ام زنده دوباره و جوانه زده از نو
وَ چنان لذّت آرامش شبنم شده بودم
شده ام عاشق تو گشته رها از همه ی غم
و زمینی که ز باران شده خرّم شده بودم
شده ام آدم بی غم ، شده ام یک شب روشن
شده ام نور فروزنده و در دم شده بودم
و شده خاک تو من حضرت سردار محبّت
و چنان لشکر در خطّ مقدّم شده بودم
نتوانم ننویسم که شدم بندی مهرت
و چو زندانی بخشایش حاتم شده بودم
و بیاد آورم از لحظه ی دیدار تو ای مه
چو شب شادی و چون پاکی مریم شده بودم
و خوشم اینکه تو را دیده به چشمان خیالم
تو چو سلطان و به درگاه تو محرم شده بودم .
#احمد_یزدانی
#انجمن_ادبی_کوتوال
- ۰ نظر
- ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۲