اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پناهنده» ثبت شده است

پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر

ورقی میزدم که تا شاید

مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای

از تو در سطرهای آن دیدم

 

بهمین صورتی که میگویم

تو محقّق شدی وَ من با تو

رویِ میزی کنار یک کافه

قهوه ای خورده ام وَ خندیدم

 

خنده ها بود و لذّتِ دیدار

وَ سفر با تو لابلای سطور

هی ورق پشت هم وَ شد تکرار

مثل عابر  به باغ چرخیدم

 

شب شد آنجا هوای سردی بود

تو پناهنده ی به آغوشم

وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو

می نوشتم که عشق ورزیدم

 

زده ای تو بهم خیالم را

بالِ پرواز من شکست آنجا

نیمه شب بودو من شدم بیدار

خواب آغوش یار می دیدم.

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

حضرتِ پاک و شریف ،ای گُلِ ما ،اسماعیل(ع)

 آبروی قلم و دستِ شفا اسماعیل(ع)

صخره در بندِ تو ،کوه خدمتِ تو ،اسماعیل(ع)

تکیه کرد آنکه به تو خاست زِنو ،اسماعیل(ع)

مردو زن جملگی هستند کمربسته ی تو

عاشقانند پناهنده وَ وابسته ی تو

هرخرابی که به تو رو بِکُند آباد است

 آنکه را مهر تو در جان و دل است  آزاد است

قرن ها آمدو باقی تو و خاک قدمت

ریزه خوارانِ تو دیدند عطا و کرمت

خادمین تو ز ادوار کهن تا امروز

 همگی معتقدِ معجزه های تو هنوز

زائرانند همه کَفترِ جَلدِ حَرَمَت

 باز درهایِ بهشت است به مُهرو قلمت

 بس گلِ نازو لطیفی که در این بستان است

 تا به خاکِ تو نظر کرد شکوفا شدو هست

گرچه از مرقدتان تا به خراسان دور است

 لذّتِ  از نور برادر همه جا  مقدور است

هرکه قصدش عتبات است و حریمِ محبوب

 حَرَمِ توست سـرآغازو سرانجام ،چه خوب

نورِ درگاهِ شما بر دل و جانِ آنهاست

 هر یکی پرچمی  از کاخِ بزرگیّ شماست

هست از گنبدتان بارقه ی شعر وزان

 گل و گلدسته ی ایوانِ شما مهروزان

هرچه یاءس است بیک دیدنتان برباد است

 از گلِ مهرِ شما خاطره ها دریاد است

گفته شد از پدران با پسران تا امروز

 هرکسی بست دخیلی به شما از سر سوز

دسـت خالی نه که با دستِ پراز یاری رفت

 مشکلش حل شدو با بارِ سبکباری رفـت

صبحگاهان که به رودِ تو طراوت جاریست

 چاره ی درد فقط یک نگه از تو ، کافیسـت

بـرکتِ داده ی از سویِ خدا بر شهری

 تو همان کوهِ بلندی که زِ پستی قهری

هرکه دستش به تو و دامن تو آویزد

 هرچه خیراست زِ دست تو به پایش ریزد

آمدی، شد دگر از عرش به ما آمدو شد

 از همین رو همه ی شرّو بلا از ما شد

هرکه آویخت به کُنجِ درو دیوارِ شما

 دید از بخششِ دستانِ شما معجزه ها

طوطیا خاکِ رهِ توست که بر دیده کشیم

 انتظارِ فرج از حضرتِ نادیده کشیم

 از شمـمِ خوشِ پیمانه ی مهـدی مستیم

 منتظـر بر نگهـی از طـرفِ او هستیم.

  • احمد یزدانی