جوهری در نهاد من بالید
شد برایم حقیقتاً دشمن
داستانهاست بین ما با هم
سدِّ راهست او و تشنه ی من
شیطنت میکند و بدخواهی
پشت سر یاکه روبرو هر روز
مانده ام بین آسِمان و زمین
هست او حاکمِ به پهنه ی من
کاش او دشمنی زمینی بود
تا به راهش هزار چاله کَنَم
یــاکه از جنس آدمیزاده
بخورد ضربتی زِ دشنه ی من
هست همجنس شیطنتهایش
چون عصب می دود به هر سوئی
بی محاباست نفس امّاره
می زندنقشِ خود به صحنه ی من
جنگ ها شد میان ما با هم
نشد آخر تمام درگیری
من ضعیفم و او خبر دارد
آرزویش زدن و کینه ی من
می کِشد هر طرف مرا با خود
می نشیند به روی سفره ی من
می خورد او نمک از این سفره
می زند خنجرش به سینـه ی من.
- ۱ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۶