نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران
تو را کشتم و چالت کرده ام در قعر گورستان
رفیق بی وفا را بهتر از دشمن نمیدانم
ولی افسوس دیر است و نمانده فرصت جبران.
- ۰ نظر
- ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۷
نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران
تو را کشتم و چالت کرده ام در قعر گورستان
رفیق بی وفا را بهتر از دشمن نمیدانم
ولی افسوس دیر است و نمانده فرصت جبران.
قبر ها از خانه ها آبادتر
مرده ها از زنده ها آزادتر
گشته گورستان نمایشگاه سنگ
خودنمائی دادمان بربادتر .
ای که مستی تو به اموال و امور دنیا
می رسد پای تو در گور و نکن شک این را
چون من و تو چه فراوان که به دنیا بودند
هرکدام از نظر خود چو دژی پابرجا
گفته بسیار سخن ها و شنیدند بسی
در گمان بوده که هستند یلی بی همتا
هرچه در چنته اشان بود نمودند به خلق
کرده از خوب و بدو زشتی و زیبائی ها
و سرانجام زمانی که مقرّر بوده است
قاصد آمد و صدا کرد بیا تو با ما
در دل خاک سیه خفته و خاموش شدند
و فقط خاطره ای ماند و بدی خوبی ها
تا تو را فرصت جبران عملکردت هست
بکن از بهر خودت کاخ سعادت برپا
دست خود را بکش از اذیت و آزار کسان
تا شود توشه تورا در سفری پرغوغا
ره دراز است و نباشد بجز از کردارت
یاری و یاوری و همدمی و هم آوا
این زمین مدفن بسیار چو من باشد و تو
از هم امروز بکن خانه قبرت زیبا
زندگی عبرت و مجموعه ای از عبرت هاست
خوش به آن دیده بینا که بگیرد آن را
چون بمیزان عمل میشود هر قفلی باز
دل بدست آر که راحت گذری از دنیا
در خیال سفر دور و دراز خود باش
از هم امروز شروع کن نشود دیر تو را
خوانده ای شعر مرا سوره ای از قرآن هم
از سر لطف قرائت کن و یادی از ما .
ای که رفتی و شده قسمت من حیرانی
خانه خالی و سکوت و شب و سرگردانی
بازگرد و دل تاریک مرا روشن کن
نور مهتابی و خلوتگه دلدارانی
مهربانم ، تو نباشی نتوانم باشم
رفتنت کرده هوای دل من بارانی
داده ام هستی خود را به تو امّا رفتی
کاخ مخروبه به جا ماند و من و ویرانی
تو نباشی نتوانم که بمانم بی تو
دامگه میشود عالم و زمین بحرانی
بازگرد ای همه ی تاب و توانم همه تو
بی تو من هستم و تاریکی گورستانی .