اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۴۲ ب.ظ

دشمنم بود و میگفت رفیقم با تو

دشمنم بود و میگفت رفیقم با تو
حرف او هیچ زمانی بدل من ننشست
شده نزدیک و تکرار شد حرفش هر روز
دل من راه حضورش به درونم را بست
سالها با خرد خویش مدیریّت کرد ،
مغر ، سلطان بدن آنکه چو سرداری هست
تا که شد وقت خیانت و از او دیدم من
هرچه را بافت دروغین همه از هم بگسست
راز دل را نتوان گفت به دشمن و نه دوست
هرکسی حرف خردمند شنید از غم رست .

  • احمد یزدانی

خیانت

دروغین

سلطان بدن

مغز