اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت

چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت

برای لغزش تو وعده سیب می دهدت

سوار بال خیالش کند بچرخاند

نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت

.

بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد

به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد

رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه 

به دست توطئه های رقیب می دهدت

.

به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی

تو در گمان که توانی جهان نو سازی

درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،

همان که برده به اوجت نشیب می دهدت

.

بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس

به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث

غمین و شب زده ، خسته به خانه می آئی

زِ درد و محنت و رنجش نصیب می دهدت

.

به تازیانه ی اوهام می نوازد ، بعد

به هر گذر ز تو یک خاطره بسازد ، بعد

به لطف عمر تو خود را جوان کند ، آنگه

بدست پیری و ناز طبیب می دهدت

.

مخور فریب فراز و مشو غمین ز فرود

بساط عالم از آغاز خود همین سان بود

 بکار بذر محبّت ، ثمر دهد بی شک

 به کِشته برکت خود را حبیب می دهدت.