من شدم عاشق به ایّام قدیم
من شـدم عاشق به ایّام قدیم
کار من شد روز و شب امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم اکنون براتان شرح و بسط
دل درون سینه ام آتشفشان
روح من میسوخت هرلحظه از آن
روزو شب کارم غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشق حبیب
در تن و روحم شده آتش به پا
انتظارم لطف از سوی خدا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان ره ، نیز هم
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
لحظه لحظه بهترو عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم به مثل پیرهن
چند ماهی فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
در خیالش فکر میکرد او خرم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت بر کسان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را کنید خود انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـت از کس سر زند
دیر یا زود است شیطـان در زند
می برد تا قعر آتش غافلان
نیست عذری برکسی در آن میان
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
انتخاب همسـر امری خاص هست
امر آن مثل درخت و داس هست
داس را با دســت خود بر آن نزن
گر زدی باید بمیری ، دم مزن
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی