همدم تنهائی خود چون شبی وامانده ام
وایِ من ، در غربتم تنهای تنها مانده ام
رقص آتش بود برپا ، دلبران در دلبری،
شاهدان رفتند و من سرخورده ای جا مانده ام .
- ۰ نظر
- ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۱:۵۸
همدم تنهائی خود چون شبی وامانده ام
وایِ من ، در غربتم تنهای تنها مانده ام
رقص آتش بود برپا ، دلبران در دلبری،
شاهدان رفتند و من سرخورده ای جا مانده ام .
در جهنّم شده ام ساکن و در تنهائی
ظاهراً با من و همراهم و هم آوائی
جرئتم نیست که تا ناله نمایم از درد
قدرتم نیست تحمّل کنم هر رسوائی
تا کجا رانده شوم هر طرفی چون کاهی؟
می بری در دل آتش که دهی مانائی؟
مطمئنّم که سرانجام پشیمانی تو
ولی افسوس ضمانت نشدم فردائی
خسته هستم ز جدالی که مداوم شده است
خسته از موج خطرناک چنین دریائی
نه زبانی که بگویم غم دل را با کس ،
نه توانی که تحمّل کنم هر غوغائی .
من بودم و خاطرات او بود و غمی
غمگین تر از آن بوده که گویم سخنی
آمد به سر قرار و از رفتن گفت
او رفت و من و سکوت و آه و مِحَنی
خالی شده از امید و شادی دل من
تا نیستی ام فاصله مانده به دمی
من ماندم و تنهائی و افسانه ی او
آواره ترین در حسرت شب شکنی
با قلب شکسته و وجودی که تهیست
دیگر چه کسی نگه کند بر چو منی ؟
.