اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سراب» ثبت شده است

نیمه شب
نیمه شب بود و من یاد تو و ذهن خراب
وَ گذرگاه عبور تو و افسون شراب
زنده شد یاد تو چون بال خیالم شده بود
من و تو بوده دو قو موج تصوّر شده آب
سُکر افسونگر هر لحظه ی یاد تو مرا،
برده تا عالم زیبای تصوّر به سراب
لذّت لایتناهی نگاه تو چو خون ،
بوده جاری برگم ،خوشدلیم کودک و تاب
تا سحرگه که رها بوده به دنیای تو من
فکر رفتن شده در روح و روان من عذاب
و سپیده زد و رفتی تو و من ماندم و غم
لوله و درهم و درمانده ،گریزی به شتاب
آنچه ام مانده خیال تو و دنیای غمت
آنچه ام رفته ملاقات تو در عالم خواب .
احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

آلوده به میکروب حماقت شده ایم
یاریگر لشکر عداوت شده ایم
دنبال سراب چشمه در قلب کویر،
بازیگر نقش با سخاوت شده ایم .

  • احمد یزدانی
وطن رنجیده و در پیچ و تاب است
نمای رشد میهن بر سراب است
گرانی مشکل هر خانواده
تحمّل کردنش اوج عذاب است
نشد چون چاره و تدبیر جدّی ،
دگر درمان برایش بی جواب است
شده در ادّعامان اوج قدرت
ولی در رزق و روزی اضطراب است
گروه بی سواد و پر افاده ،
شده حاکم ، دل دانا کباب است
خردمندان نموده عزم هجرت
به هر چهره که میبینی نقاب است
بدریا می رود رودی که جاریست
بماند آب راکد منجلاب است
سفارش کرده مولا مردمان را
بفرزند زمان بودن ، چو خواب است
عمل جائی ندارد تا شعار است
شعار حاکم و ریتمش پر شتاب است
.خداوندا نگهبان وطن باش
نباشد لطف تو خانه خراب است
  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

ساده تر از گل و جاری تر از آب

شعله ور ، ساکت و زیبائی ناب

مثل دریای عمیق و موّاج

جمع اضداد چو بیداری و خواب

آتشم زد و تماشا کردم

رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب

باز من ماندم و تنهائی و غم

بازهم شادی بیهوده ، سراب .

  • احمد یزدانی

در خودم گم شده ام در پسِ پندار خراب
پشت سر مانده ای از حسرت و چشمی بیخواب
شرق و غرب نگهم را نبود جز یادت
از خزر تا به خلیج نظرم جز تو سراب
بال پرواز شکسته و دلی آزرده
روبرو راه دراز و خطر دزد و نقاب
مرده بودم و تو جانم شده بودی ای عشق
داده ای جان دوباره که بگیری به عذاب؟
همه امّید من است تا که بسوزم ز غمت
شاید از کورهٔ عشقت بدر آیم زر ناب
جز تو با هیچ کسم الفت و عشقی نبود
گر نباشد نظر لطف تو عالم مرداب
اشک چشم غزلی ، دُرّ خیال انگیزی
شمس تبریز منی ،هستی من با تو حساب .
احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی