مانده ام من به گِل درونِ خودم
بروم از دیارو شهرو دِهم؟
می زند از درون من فریاد ،
اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم
رفتنت حال و روزِ بد دارد
غُربت است و تو پیرِ آواره
همه ی هستیت فقط قلم است
مــی نویسی تو میشود پاره
بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن
جسـدی نیست داخلِ قبرت
بازهم تهمتِ دوباره به تو
مطمئنّم صدا کنند گَبرَت
مثلِ عصر حجر تفکّر کن
عکسِ مار است مارِ این دوران
غیراز این هرچه از تو سـر بزند
میشوی سیبل و بعد گورستان
شده دنیا چو دهکده ، دزدان
کدخدایان کوره راه و شبند
چون ندیدند وقت پاسخ را
هر امانت که بوده را خوردند
با خدا حالشان تماشائیست
مثل سابق شمال و گردش و حال
گورِبابای دیگران ، فعلاً
سیرِ عالم به پولِ بیت المال
در گُمانند مردم مظلوم
می نشینند چون تماشاگر
غــافلند سارقـان که این مردم
هر کدامند بمب ویرانگر
عشق مردم مقدّس و پاک است
میشود بالهای پروازت
بده تاوان به پای عشقت ، چون
میکشد ، زنده میکند بازت
متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان
نتوانی به نقطه ای برسی
با خودت وا بِکَن تو سنگـت را
چون صدای خدای دادرسی
غم نخور تازگی ندارد کار
از زمان قدیم این بوده
چون بمیری به گورَ تو گویند
شعر با خونِ او عجین بوده ،
می نویسم من از نفوذ از چاه
شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه
تـو برو لابلای ابیاتَم
تا برآرَم من از نهادت آه
هرچه گفتم وَ یا نوشتم من
اگر از مردمست جاری هست
گفتگو کردن از غمِ مردم
مثل مرهم و زحم کاری هست
احمد یزدانی