اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قلم» ثبت شده است

کار تازه شما رقم زده ای

روی چشم دلم قدم زده ای

رفته ام در میان صفحه ی تو

سنگ خود را به سینه کم زده ای

من گمان کرده ام محبّت مرد

حرف ویژه از آن قلم زده ای

خوشم آمد نموده ام تقدیم

شعر از آنی کزو تو دم زده ای

هدفم حضرت رضا جان است

 بشنو شاید کفی بهم زده ای :

  • احمد یزدانی


قلم ای خون به دل ، شکسته پرم

بال پرواز و قایق سفرم

دلخوش هستم به اشک و خندهٔ تو

راوی غم و شادی و هنرم

.

ای به دریای پر تنش تو بَلَم

درد تنهائی تو هست و دلم

خورده ام من قسم به خالق خود

به گسستن نکن مرا خجلم

.

حربهٔ تهمت و دروغ و جفا

بوده همواره قسمت ادبا

تو که پرچم بدست خود داری

سیبل شلّیک جاهلان همه جا

.

خیر جاری و مستمر تو گُلَم

دشمنی با رذالت است و دلم

گفتن از دین و دانش عاشقیم

حقّ مطلب وطن و آب و گِلَم

.

می شود سر زمان ناخوشیت

رنج بایکوت و درد بی کسیت

بحث سانسور بی سبب و خطا

می وزد باد شاد سرخوشیت

.

ای تو جانمایهٔ کمال و ادب

می رود ، شک نکن سیاهی شب

می شود روز و می دمد خورشید

بی ادب می رود به گور ادب .

  • احمد یزدانی

مانده ام من به گِل درونِ خودم

بروم از دیارو شهرو دِهم؟

می زند از درون من فریاد ،

اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم

رفتنت حال و روزِ بد دارد

غُربت است و تو پیرِ آواره

همه ی هستیت فقط قلم است

مــی نویسی تو میشود پاره

بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن

جسـدی نیست داخلِ قبرت

بازهم تهمتِ دوباره به تو

مطمئنّم صدا کنند گَبرَت

مثلِ عصر حجر تفکّر کن

عکسِ مار است مارِ این دوران

غیراز این هرچه از تو سـر بزند

میشوی سیبل و بعد گورستان

شده دنیا چو دهکده ، دزدان

کدخدایان کوره راه و شبند

چون ندیدند وقت پاسخ را

هر امانت که بوده را خوردند

با خدا حالشان تماشائیست

مثل سابق شمال و گردش و حال

گورِبابای دیگران ، فعلاً

سیرِ عالم به پولِ بیت المال

در گُمانند مردم مظلوم

می نشینند چون تماشاگر

غــافلند سارقـان که این مردم

هر کدامند بمب ویرانگر

عشق مردم مقدّس و پاک است

میشود بالهای پروازت

بده تاوان به پای عشقت ، چون

میکشد ، زنده میکند بازت

متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان

نتوانی به نقطه ای برسی

با خودت وا بِکَن تو سنگـت را

چون صدای خدای دادرسی

غم نخور تازگی ندارد کار

از زمان قدیم این بوده

چون بمیری به گورَ تو گویند

شعر با خونِ او عجین بوده ،

می نویسم من از نفوذ از چاه

شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه

تـو برو لابلای ابیاتَم

تا برآرَم من از نهادت آه

هرچه گفتم وَ یا نوشتم من

اگر از مردمست جاری هست

گفتگو کردن از غمِ مردم

مثل مرهم و زحم کاری هست 

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی