اسیر پیچ و تاب و زلف و مویم
گرفتار نگاه و چشم و رویم
از آنروزی که دیدم داده ام دل
یکی از عاشقان کوی اویم
نمازم خوانده ام پشت سرش من
چنان یخ از نگاه سرد اویم
حسابم را رسیدم در خیالم
به زیر پای غیبت نزد اویم
لباس صبر پوشیدم نشستم
که با دلدار خود از او بگویم
کنم من شکوه اش را با نگارم
به خورشیدی که از او آبرویم ،
خدایا شاهدی راند از در خود
به اخمی که شد عقده در گلویم
کنون در دل غبار غم نشسته
بجز تو راز دل را با که گویم ؟
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۸:۱۰