فرقِ فاحش شد بلای جانمان
گشته دست انداز کلّ راهمان
فقر حاکم شد و مردم عاصیند
اختلاف است از زمین تا آسمان.
- ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۲
فرقِ فاحش شد بلای جانمان
گشته دست انداز کلّ راهمان
فقر حاکم شد و مردم عاصیند
اختلاف است از زمین تا آسمان.
رنجیده ترین ابر غم انگیز خزانم
باریده و از کف شده است تاب و توانم
از فکر و خیال تو و درد تو بسوزم
روزم چو شب و شب شده زندان جهانم
من با تو عجینم تو نباشی به تن خود
پیراهن هستی و خوشی را بدرانم
سخت است که عشقم بزند ضجّه و دردش
را دیده و نالیده و حلّش نتوانم
محبوب من عالم شده از درد تو تاریک
از مرگ خودم راضی و در شور و فغانم
لرزان و معلّق به خدا کرده توکّل
دادم به ید قدرت او عشق و امانم .
ای که بر پیمان وفا ورزیده ای
مانده ای پای قرارت استوار
افتخار عالمی نزد خدا
نازنینا، افتخاری افتخار
موجبات سربلندی بشر
قُلّه ای آتشفشان ، افسانه وار
خستگی از دست تو درمانده است
از تو و عزم تو دائم در فرار
ناامیدی ره ندارد در دلت
مردم از بوی خوشت امّیدِوار
چون بپیچد وضع و اوضاع زمان
همّتت بخشد بسختی ها قرار
مادر گیتی ببالد بر تو خوش
بوده فولادی مقاوم پر عیار
در دل امواج و طوفان، فتنه ها
کوه امّیدی ، نجیب و باوقار
در حوادث ناخدائی باخدا
مرد میدان در زمان کارزار
فتنه زانو میزند از غیرتت
کرده عزمت بدترینش را شکار
می شود الباقی آن هم خفه
از وجود باوفایت پای کار
حق نگهدار تو باشد ، شک نکن
حق بگیرد از چنان تو اعتبار
شک ندارم در دل خود ذرّه ای
می رسد کشتی بساحل کامکار
کرده هایت تا همیشه باقی است
تو ستونی ماندگاری ، استوار .
اسکله ای خسته و بارانیم
ساحل ناامنم و طوفانیم
دلهره ای دائمی و مستمر
لرزه و پس لرزه ویرانیم .
سرِ از جسم خود جدا شده ایم
به امان خدا رها شده ایم
هرچه پرسیده ما جوابی نیست
مات و مبهوت و بینوا شده ایم
نه صدائی نه حرکتی حرفی
لال و ساکت و بیصدا شده ایم
در نمیگیرد از کسی بحثی
خوان یغمای قصّه ها شده ایم
آلت دست دشمنان بشر
بوده ارباب چون گدا شده ایم
بس که کفران نموده نعمت را
مورد خشم اولیا شده ایم
در سخن آخر وفا هستیم
در عمل مفت و بی بها شده ایم
گشته غارت تمام ثروت ما
خوار دزدان بیحیا شده ایم
جز خدا نیست دیگر امّیدی
خالقا رو به تو دعا شده ایم
شکر خود را نصیب ما فرما
ما به کفر تو مبتلا شده ایم
چشم در راه و دست ها بالا
شرمسار از خود خدا شده ایم.
راوی ناز روزگارانی
چهره ای دیگر از بهارانی
چقدر ساده ای ، چقدر خوبی
خاطراتی همیشه جوشانی.
چشمان ماه به چاهی نمیرسد
پای گدا به خانه ی شاهی نمی رسد
بهتر که رحم کرده خدا مرگمان دهد
وقتی حقوق سال به ماهی نمی رسد.
مردم بنویسید که غم میبارد
از دشمن و از دوست ستم میبارد
هر ابر که بار دشمنی در او هست
گاهی بزیاده گه به کم میبارد .
با خاطره های تو خیالم درگیر
از دیدن روی تو نمیگردم سیر
در پیچ و خم خیال من میروئی
وقتی تو نباشی همه عالم دلگیر
تو رفتی چو ویرانه عالم شده
دل شاد من خانه ی غم شده
پس از گفتن آخرین نه به من
بهشتم همان دم جهنّم شده
من تیره گی شبم تو هستی چو چراغ
تاریکم و خسته جانم از درد فراق
روشن کُنیم اگر تو یک شب گل من
خورشید شوم درآیم از پشت محاق.
🍁پائیز چو نقّاش زرنگی شده است
هرباغ چو یک تابلوی رنگی شده است
زاغ ته باغ گفته با داد و هوار ،
دنیا همه اش مکر و دورنگی شده است
کنون که هستم و هستی به هم بورزیم عشق
به لحظه لحظه ی عمر و بدم بورزیم عشق
یقین که میگذرد عمر و نیست تردیدی
بجای تکیه به اندوه و غم بورزیم عشق .
تا تو را دارم خدا غمها برایم شادی است
از شمیم یاد تو زندان مرا آزادی است
ردّ پای آسمان دارم و عکس کهکشان
خاطر متروک دل با مهر تو آبادی است
شیطنت کردم اگر دلخوش به مهر و بخششت
عشق آتشبازیم در سینه مادر زادی است
من که در دل غم ندارم با حضور و یاد تو
ذکر تو در خاطرم دینی و استعبادی است
می نشیند تا غباری نادرستی در دلم
میشوم شرمنده از اینکه نگاهم مادی است
گفتن از خورشید و مه در نزد رویت کافریست
زندگانی در نبودت بود استبدادی است
واژه های بیصدا با یاد تو اوج صدا
هر زمستان با شما هرلحظه اش مردادی است
با دل و جان راضیم از هرچه فرمائی شما
نعل وارونه زدن با زیر و رو همزادی است .
وطنم ای درخت در طوفان
تک و تنها میانه ی میدان
درد و رنجت مداوم و یکسر
مردمت در شدائد و حرمان
مهربانی ندیده مدّتها
تارت از حمله پودت از بحران
عاشقانت اسیر غربت ها
آب جویت شرنگ بی پایان
دختران دپرس و غم آلوده
پسران بی غرور و سرگردان
ثروتت ارث عدّه ای خودسر
کسب دانش به ثبت نام ارزان
هرچه باشی تو عاشقت هستم
پهلوانی اسیر نامردان
سرو آزاده ای تماشائی
چون یلی مبتلای بی دردان
ریشه دار و اصیل و مستحکم
داده ای بهر منطقت تاوان
مردمت عاشق تو در هر حال
عشق تو بی کرانه بی پایان .
اسیر دست نااهلان بجای دوست بودم من
خداوندا بده چشمان فرق دوست با دشمن
بلاف دوستی یارم شدند و من پذیرفتم
ولی وقت عمل دیدم شنیدن نیست چون دیدن .
خراب کاخ تمنّا و آرزوهایم
بباد رفته تمامی دین و دنیایم
تو آمدی و شدم زنده بار دیگر من
برای غرقه شدن در خطر مهیّایم .
نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران
تو را کشتم و چالت کرده ام در قعر گورستان
رفیق بی وفا را بهتر از دشمن نمیدانم
ولی افسوس دیر است و نمانده فرصت جبران.
کرده با شعر و سخن در بودن خود دلبری
خوبی از هرکس که دیدم گفتمش تاج سری
انتقادات فراوان دیدم و لطف زیاد
عدّه ای بد گفته گفتند عدّه ای افسونگری
من نوشتم تا بماند بعد مرگم در جهان
این جهان باقی و منهم رهگذر در معبری
دیده ام از زیر و روهای جهان بی وفا
بدبیاری بوده گاهی قسمتم نیک اختری
بی وفائی باوفائی جنب هم نزدیک هم
مینماید هرکسی خود را عیان چون گوهری
مانده باقی در جهان از ما فقط نیکی بدی
نه تو میمانی نه من باشد کلام آخری .