چشم ها بر در سفید از انتظار
گشته آزادی دوباره داغدار
تا به کی جنگ و گریز خیر و شر؟
تا به کی چشم انتظار و بیقرار ؟
- ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۹
چشم ها بر در سفید از انتظار
گشته آزادی دوباره داغدار
تا به کی جنگ و گریز خیر و شر؟
تا به کی چشم انتظار و بیقرار ؟
ساختی زندان به هر شهر و خوشی
شادی از ماتم کنی با سرخوشی
همچو گورستان آبادی ، چه بد
مرگ را میبینی از آن دلخوشی.
داده ای صحّت برایم در بدن
داده ای گنج قناعت را به من
هرچه گویم داده ای ،لطفت عمیم
کرده ای پیراهن عزّت به تن
حفظ کردی از بدیهای زمان
وارهانیدی مرا از خویشتن
کرده ای آزادگی بر من کفن
منتظر میمانم ای سلطان عشق
با تو بودن اوج خوشبختی بمن
هرچه زیبائی شما دادی چه خوب
خانواده سبز و زیبا چون چمن
هرچه گویم از شما کم گفته ام
اوج آن یاری نمودن در محن
هرچه دادی آرزوی هر کسی
خالقا عشق من هستی ذوالمنن .
خوشحال هستم و خوشبخت و راضیم
در انتظار رفتن و راه درازیم
چشمم براه آمدن قاصد است و من
بازیچه مثل مهره ی شطرنج بازیم.
گلهای پرپر خود را ندیده اند
با دیگران به توافق رسیده اند
بستند چشم حقیقت شناس خود
بال خیال و خلوت غربت خریده اند
اینها اسیر بلای گمان خود ،
هر خرمنی که دیده به آتش کشیده اند
درگیر عالم رویا و وعده ها
باور نموده هرآنچه شنیده اند
دیدند مهربانی و باور نکرده اند
از مام میهن خود دل بریده اند
با خانه قهر کرده و رفتند در سکوت
جز بی وفائی دوران نچیده اند .
هرکس که گفته سخن را به پیچ و تاب
دارد هدف که شود گفتگو خراب
حرف حساب تمامش دو جمله است
هر کشمکش نوشتن خط است روی آب
بنام آن که هستی از عدم ساخت
زلال علم جاری از قلم ساخت
به نور خود چراغ دانش افروخت
جهان را گونه گون از هر رقم ساخت
کنم من ساز گفتارم چنین کوک
تمام زندگانی را ز دم ساخت
ز اجزائی که جزئی از تمامند
جهان عمر ما را یک قدم ساخت.
میدوید فیل در سحرگاهان
چشم جنگل برای او نگران
گرگ از ره رسیده ای پرسید
علّت آن فرار و حکمت آن
گفت فرمان قتل صادر کرد
شاه جنگل برای کفتاران
خنده ای کرد گرگ و با او گفت
فیل هستی تو غم نخور قربان
میدوید فیل و اینچنین میگفت ،
داده اجرا به دست خر ، نادان .
کوتوال خندان
چشمه ز نو روان شده
پیر کهن جوان شده
در طلب خیال تو
خواب سبک گران شده.
اخلاق نباشد بشر از جنس دد است
با ظاهر شیک از درون زشت و بد است
دنبال بهانه است تا حمله کند
صفری که در ادّعا بیان کرده صد است .
دشمنم بود و میگفت رفیقم با تو
حرف او هیچ زمانی بدل من ننشست
شده نزدیک و تکرار شد حرفش هر روز
دل من راه حضورش به درونم را بست
سالها با خرد خویش مدیریّت کرد ،
مغر ، سلطان بدن آنکه چو سرداری هست
تا که شد وقت خیانت و از او دیدم من
هرچه را بافت دروغین همه از هم بگسست
راز دل را نتوان گفت به دشمن و نه دوست
هرکسی حرف خردمند شنید از غم رست .
گفته اند دشمن ندارد کشور ما ابلهان
تجزیه شد بارها خاک وطن از دشمنان
قطعه ای را شرق برد و قطعه ای را غرب خورد
کشور بحرین باشد قطعه ای کوچک از آن.
من طلبکار از تو هستم برده ای آن را ز یاد؟
از برای تسویه حرف مرا دادی به باد؟
دِین من در گردنت باشد توجّه کن به آن
بوسه ای دادم ندادی پس ، تو را باشد به یاد .
سختیم در راحتی آسان گذشت
عشق و مستی یا شب و طوفان گذشت
قاصد رفتن رسید و نامه داد
مانده مشتی خاطره ، جز آن گذشت.
من آن زاغ ته باغم که با قارش خبر از فصل غمگین داد
آن موجی که با همدستی ساحل به دریا حبس سنگین داد
و هنگامی که زنبق خفته در آغوش شبنم در سحرگاهان
خبر از تیرباران گل عاشق بجرم عشق دیرین داد .
ساقی رندان و مستانی تو عشق
نوبهاران در زمستانی تو عشق
جان جانان گوهر دلدادگی
صبر رویش در بهارانی تو عشق .
آمدی روشن شد از تو خانه ام
مهربانی کرده ای در وقت غم
شد تسلّای غم من بودنت
نیمه ای بودم که اکنون کاملم
دیده در هر شهر و ده ایرانیان
چون بهشتی گشته قبرستانشان
قبرها را مثل و مانندی کجاست ؟
سنگ قبر آثار فاخر وَ گران
نورپردازی دقیق و دیدنی
بینظیر است در همه جای جهان
باشد اشعار قشنگی روی سنگ
کرده غوغا از برایش شاعران
هرکدامش خواندنی همچون کتاب
باشد از آثار استادانمان
مردگان در چشم و هم چشمی ز هم
خاک قبرستان چنان سورمه گران
تازه این در قبر معمولی ماست
لاکچری ها را نمی گویم از آن
یاد ایّام قدیم افتاده ام
بوده چون ویرانه گور مردگان.
پدران قلبتان الهی شاد
خانواده ز مهرتان آباد
لطف خالق پناهتان باشد
جانتان بوده کشوری آزاد.
داده ای آرامشم با قلب شاد
من ولی یاغی و طغیان در نهاد
دوست میدارم تو را با قلب خود
گفتن از من لطف و بخشش از تو باد.