اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق من و تو فسانه باشد بهتر

مستانه و دلبرانه باشد بهتر

تا روز وصال و لحظه ی آزادی ،

در پرده و محرمانه باشد بهتر

  • احمد یزدانی

حال و روز بدتان آیت دردم مردم

آتش افروز شب از سینه ی سردم مردم

نتوانم بنشینم و نگویم حرفی

در خودم مُرده و زنده شَوَم هَردَم مردم

از غم تک تکتان خون به جگر دارم من

آتشی بوده که خاکستر سردم مردم

دلخوش از همرهی و یاری یاران هستم

با شب و تیره گیش غرق نبردم مردم

تا زمانیکه نبینم لب خندان شما ،

ننشینم سرجا خشم تگرگم مردم .

  • احمد یزدانی

آقای غنی رئیس افغانستان

خالی تو نموده ای چه آسان میدان

خندیده به هر به چه مانده در پشت سرت

با دشمن خلق خود شدی هم پیمان

شیطان بزرگ و عهد و پیمان دورند

کردی تو عمل خلاف مشی رندان

ابلیس شریک کار و کسبت شده است

دادی وطنت به چنگ طوفان آسان

پیمان شکنان و نقض پیمان جورند

خالی شده سنگر از تو بسیار ارزان

با توطئه آمدی به افسون رفتی

چشمان وطن از این خیانت گریان

تا لحظه ی آخر از جهالت سرمست

روی نگهت بسوی مشتی نادان

دادی وطنت بدشمنانش راحت

مرگ است چنین رذالتی را تاوان

گفتند که بایدن این چنین میخواهد

ای مرگ به نوکران پست شیطان

از باند فرودگاه ننویسم دیگر

تاریخ خجل شد از غم هر افغان

گفتند که گفتی تو که برمیگردی

کافیست ،دروغ کرده میهن ویران

دیگر نکند افاقه برگشتن تو

غمگین شده از تو قلب افغانستان 

فعلاً که نشسته خانه ات خرج کنی

پولی که کند کاخ شرف را ویران .

  • احمد یزدانی

دلبسته ی چشمان خماری شده ام

رنجیده تر از ابر بهاری شده ام

دادم همه ی توان و تابم از کف

بازیچه ی دست بیقراری شده ام .

  • احمد یزدانی

گفت با شیری شغالی نیمه میر

جنگ کن با من اگر هستی امیر

یک نگاه چپ به او انداخت شیر

گفت رد شو گوشه ای ساکت بمیر

جنگ با چون تو نه در شأن من است

من امیر جنگلم تو یک اسیر

وقت رفتن گفت با او آن شغال

کرده ای وحشت گرفتی دست زیر

من به جنگل رفته میگویم که شیر

کرده وحشت از  من و نبود دلیر

گفت با او شیر این بهتر بود

تا که با تو دربیفتم ناگزیر

ادّعا از تو برایم بهتر است

تا که شیران گفته خر بود او نه شیر

  • احمد یزدانی

عالم ذهن و قدرت انسان

بینظیر است در تمام جهان

میشود جسم آدمی نابود

این زمین مدفن بدنهامان

ماندنی روح و فکر و گفتار است

عشق هم قسمتی مهم از آن

راز مرگ جهان تز منفیست

مرگ عالم شود از آن آسان

هرزمان شد انرژی عالم

چون سیاهچاله های بی پایان

کهکشان را کشیده در گویش

یک شهاب است و این جهان ویران

  • احمد یزدانی

ارکیده عاشقی کنون افسرده

موسیقی شاد زندگانی مرده

تا باز کجا و کی زمانی بشود

یک زخمه عاشقی به تاری خورده .

  • احمد یزدانی

از غیر خدای خود خدائی مطلب

از ریشه شرک و شر رهائی مطلب

آرامش سینه ها فقط یاد خداست

از اصل رهائیت جدائی مطلب .

  • احمد یزدانی

درّه های زندگی  سکّوی پرواز من است

هر فرودی خود شروعی بر سرآغاز من است

من شکست و یاس را هرگز نخواهم دید ؛ چون

واجِ بالا و نُتِ زیرش در آواز من است .

  • احمد یزدانی

من و خواب بوده باهم ،دو رفیق و یارو همدم

من اسیر قهرو نازش و وی همدمم دمادم

به نظر همیشه بیدارو به دل اسیر کویش

دل و چشم هر دو در خواب وسفر به قهقرا هم

به تلنگری شبی باده فروش ِ مست بامن

به زبانِ بی زبانی بنِمود عُمرِ آدم

چو زِ دست رفته عمرت نشود دگر پدیدار

اَگَرم شوند یکدست همه ی زمانه با هم

چه بسا که چشم خواب است و جهانِ سینه بیدار

تو نخواب ،عمر کوتاه و به خواب می شود کم


  • احمد یزدانی

عاشقی از عاشقانم ؛ بی نیاز

عالیم ، هستم در اوج اهتزار

خوبِ خوبم ،مثبتِ مثبت وَسبز

غرقِ فکر مثبت و آینده ساز

شادمانی می رسد با فکر شاد

دارد هر مثبت نگر در خود سه راز

راز اوّل فاصله از فکر بد

احتراز از دیدِ منفی ؛ احتراز

دوّمین راز است گفتار درست

کاربردِ واژه های سبزو ناز

راز آخر مقصدی روشن و نور

در سر اهدافی بلندو دلنواز

این قوانین راز مانا بودن است

هر دل عاشق از آنها سرفراز

  • احمد یزدانی

ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺗﻮ

ﺧﻮﺷﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻫﻤﺮﻩِ ﺗﻮ ، ﭘﺎﺑﻪ ﭘﺎﯼِ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺁﻫﻨﮓ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ

ﺣﺪﯾﺚ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ را برای ﺗﻮ

ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﻧﻮﺭ ﺭﻗﺼﯿﺪﻡ

ﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﯾﺮِ ﻧﻮﺭِ ﺭﻭﯼِ ﻣﺎﻫﺖ ﻣﺒﺘﻼﯼ ﺗﻮ

ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﯽ ،ﯾﺎ ﻗﺼّﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﺟﻔﺎﯼ ﺗﻮ

ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ

ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺁﻧﻬﻢ ﺑﻪ 

ﭘﺎﯼتو

  • احمد یزدانی

زندگی دارد فراز و گه فرود

زیرک از آن کِی شود رنجیده زود

با تحمّل منتظر میماند او ،

می کند صبر هر فرودی را صعود .

  • احمد یزدانی

امّید که سفره ها پر از نان باشد

محفوظ ز دست واهمه جان باشد

در پهنه ایران عزیز همواره ،

اظهار عقیده سهل و آسان باشد .

  • احمد یزدانی

رویش و نشاط در بهاری ای عشق

سبزینه ی شاد جویباری ای عشق

جانی تو به جسم عالم خاکی ما ،

در سختی روزگار یاری ای عشق

مانند نسیم صبح باغی، شادی

چون پینه ی دست رنج و کاری ای عشق 

یک باغ پر از جوانه ی امّیدی 

تو غنچه به روی شاخساری ای عشق

خونِ قلمی ، تو خطّ نستعلیقی

با نقش شکسته استواری ای عشق

افسانه ی زندگی پس از مرگی تو

آوای بنان و ماندگاری ای عشق .

  • احمد یزدانی

روشن است از نور تو صحن و سرای جان من

تو چنان فرمانده قلب من و ایمان من

آمدی چون تکسوار قصّه های کودکی

دل ربودی و شدی عشق من و جانان من .

  • احمد یزدانی

رستم من و تو شغاد امّا غلطی

 ورزیده به من عناد امّا غلطی

تا کی نکنی نگاه بر این دل زار

کردم به تو اعتماد امّا غلطی

  • احمد یزدانی

باند بی ریشه های بی وجدان

بوده وابسته ، خاک بر سرشان

کرده خدمت  برای بیگانه

به وطن می رسد فقط شَرِشان

دردسر از برای میهن خود

پادوی دشمن ستمگرشان

اینطرف هم که دائماً جنگ است

بین خطّ و خطوط و لشکرشان

اصل دعوا برای ویرانیست

کشوری را نموده سنگرشان

چون ندیدند زور مردم خود

غرب وحشی تمام باورشان

نوکری در نهاد خود دارند

جیره خواری سلوک دیگرشان

غافل از مکر و کید شیطانند

تا که خاک وطن رود سرشان .

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

خنده دارد حال و روزم ،خنده دارد روزگار

چون پرنده می پرد عمر و من حیران و فکار

هرطرف پا می گزارم در کمینم عده ای

میخورم هر روزه نیشی من از این دیوانه مار

هریکی از جنس من نزدیکتر از پیرهن

می زند نیش و سپس در ادعا مانند یار

برلبانم شکوه در دل راضیم از وضع خود

غیر از این باشد چرا هستم بجایم استوار

آب میگیرد سراغ آب و روغن روغنی

هرکسی با جنس خود میگیرد آرام و قرار

در گذرگاهی دگر اندیش صاحب رای گفت

نیست آجر روی آجر بند در این گیر و دار

روزگار سستی عهدو زمان دلخوریست

درد وقتی منتشر شد مرگ می آرد به بار

  • احمد یزدانی

سی و‌هشت سال نوشتم سی و هشت دفتر را

منقطع ، یکسره ، از خیر ، زمانی شر را

رنج ها دیده ام از گردش ایّام ، ولی

صیقلی کرده ام از درد رُخِ باور را

گفته ام از شب و از روز  ، بدی ها ، خوبی

خوانده ام هرچه که می‌شد سخن سرتر را

گفته گویا و روان باورخود را با شعر

زده ام بوسه ی پر عشق لب ساغر را

حاصل کار و تلاشم به دل دفتر هاست

کرده ام با قلمم فتح دژ و سنگر را

ادّعا نیست مرا ذرّه ای ، حتّی ارزن

نازنین گوش کن از من سخن آخر را

هرکه تعریف کند از خودش از بی هنریست

عطر  گل شاد کند سینه ی هر دلبر را .

  • احمد یزدانی