اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۴۷ ب.ظ

جوجه ای گفته است چنین با من

🐥جوجه ای گفته است چنین با من
دیده ام هر زمان تو را خرسند
با کلاس و تمیز و آسوده
بوده شیک و قوی و عزّتمند

گفتم آری درست گفتی تو
چون ندیدی تلاش بی مانند
روز و شب در دل بیابان ها
بوده زحمت برای من چون قند

من قناعت گرم و آسوده
بوده یک عمر کار و من همدم
تو نبودی که تا ببینی من
کار خود را چگونه می کردم

چشمِ در راهِ همسر من را
خستگی های پیکر من را
تو ندیدی و یا که نشنیدی
از خطرهای بر سر من را

در زمانی که بود روز سیاه
هرقدم بوده روبرویم چاه
از سپیده الی سحر بیدار
همدمم بوده چاه و کارم راه

بوده همسن و سال من راحت
بیخیال از گذشتن فرصت
من ولی کار بوده سرگرمی
مینمودم تلاش با قدرت

و کنون چشم تو بظاهر هست
ایده آل تو هم ظواهر هست
چون نداری خبر ز مشکل ها
هرچه از من تو دیده طاهر هست

فرق دارد درون و بیرونم
عالمی غم و سینه ای خونم
عزّت نفس میشود موجب
تو تصوّر نموده میزونم .

  • احمد یزدانی