اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ب.ظ

زمان جنگ بود و ما و جبهه

زمان جنگ بود و ما و جبهه
شدند ایثارگر یک عدّه دیگر
زمان صلح و وقت ساختن شد
گروه دیگر آنجا گشته افسر
به هر نوعی رقم میخورد اوضاع
گروه ابن وقت از آن جلوتر
جوانی بود و عمری بود و امّید
جوانی طی شد و امّیدها سر
گمانم بود از آغاز اینسان
که ظالم بوده بر عادل ستمگر
همیشه عدّه ای آماده بودند
که کرده هرچه باید کرد خودسر .

  • احمد یزدانی